یک فنجان چای تلخ مهمان من

یک دلِ پُر دَرد دارم و یک جانِ پُر زَهر


فرار از زندان از شبکه نمایش


مطمئنن همه شما این سریال زیبا و جذاب را دیده اید. امروز که تلویزیون را روی شبکه نمایش گذاشته بودم دیدم که این سریال را تبلیغ می کند برای پخش. آن هم برای اولین بار. من که بی صبرانه منتظر پخشش هستم. آنقدر هیجان داشتم که گفتم به شما هم بگویم تا دیدنش را از دست ندهید :)

+ راستی هنوز روز پخشش را اعلام نکرده اند. منتظر بمانید


بیایید با هم بترسیم :)

تا بحال چند فیلم ترسناک دیده اید که اتفاقاتش در روز روشن بیفتد؟؟؟ من که یادم نمی آید. همه فیلم های ترسناک تاریخ سینما، شب هنگام اتفاق می افتاد. شبی که تاریک است و به همین دلیل حس می کنی الان است که چیزی ظاهر شود که انتظارش را نداری. به همین دلیل کوچکترین صدا، باعث می شود دلت هرّی بریزد پایین، و بیشتر و بیشتر توی پتو بخزی. هفته پیش فیلمی را دیدم که تا چند روز جرئت خوابیدن دراتاقم را نداشتم:))) البته لازم به ذکر است که اتاق من در طبقه بالا که خودش واحد جدایی هست قرار دارد:)

راستی تابحال کدام فیلم شما را تا سرحد مرگ ترسانده است؟؟؟


می دانی؟! خوشحالم که با من نماندی

یک سال از آن روزها می گذرد، یادت هست؟ پارسال همین موقع ها بود که سر و کله ات پیدا شد. نمی دانم که چه شد اما من به تو اعتماد پیدا کردم. به خودت، به حرفهایت، به رفتارت، به کارهایت ... . از اینکه از خیلی وقت پیش روی پاهای خودت ایستاده بودی خوشم می آمد. و با خودم فکر می کردم می شود به این پاها و به این شانه های تو تکیه کرد. صحبت های شبانه ات برایم مثل لالایی بود. ما در مورد خیلی چیزها حرف زدیم و در مورد خیلی چیزها به تفاهم رسیدیم. در مورد زندگی آینده خیلی با هم حرف زدیم. در مورد وظایف زن و مردی. من صادقانه جلو آمدم و از اعتقاداتم حرف زدم. از چیزهایی که بدم می آمد و متنفر بودم تا چیزهایی که خوشحالم می کرد. از اینکه دوست داشتم زن خانه باشم تا اینکه بیرون کار کنم و تو اینها را تایید می کردی. می دانی، کارهایت مرا به اشتباه انداخت. تو با من صادق نبودی و من ساده دل فکر می کردم مرد رویاهایم را پیدا کردم. اما غافل از اینکه تو اصلا دوستم نداشتی. دوستم نداشتی و پنج ماه بازیچه ام کردی. می دانی دلم شکست؟ می دانی دیگر اعتمادی به هیچکس ندارم؟ می دانی چقدر ساکت شده ام؟

گفته بودم هیچوقت نمی بخشمت. گفته بودم حلالت نمی کنم. اما دلم طاقت نیاورد نفرینت کنم. آخر آن دختر چه گناهی کرده که زنت شده. من بخشیدمت. از ته دلم بخشیدمت. و الان حالم خیلی خیلی خوب است. فراموشت کرده ام. راستی که فراموشی نعمت خوبیست. حالا نگاهم کن، ببین چقدر بزرگ شده ام؟! ببین چقدر عاقل شده ام؟!

فقط یک سوال دارم. هنوز هم نفهمیدم که چرا آمدی خواستگاری وقتی که اصلا دوستم نداشتی؟؟؟؟


لطفا یک عدد قرص اعصاب به من بدهید!

نمی دانم شما هم مثل من، موقع فیلم یا سریال دیدن حرص می خورید یانه؛ اما این روزها من از دست کیمیا بدجور حرص می خورم. طوری که اگر دم دستم بود با شلیک یک گلوله خلاصش می کردم. بهتر است آدم گاهی وقتها هم از عقلش استفاده کند. آدمی که ادعای انقلابی بودن می کند و برای هدفش می جنگد باید بفهمد که با یک آدم ضد انقلاب و وابسته به حکومت سلطنتی، خط فکریش فرق می کند؛ هر چند که آن آدم مدام جلوی چشمش نقش یک آدم خوب و نجات دهنده را بازی کند. به نظر من کیمیا یک آدم ظاهر بین است که قدرت تفکر و استدلال منطقی ندارد. به همین دلیل می گویم لیاقتش همان آرش است، نه پیمان.


زنبور بی عسل

آدم که مسئولیت قبول می کند باید که کارش را به نحو احسن انجام دهد و در مورد آن کار، اطلاعاتش را بالا ببرد. یک مدیر باید که اصول مدیریت را بداند و اینکه با چه کارهایی می تواند هم رضایت کارمندانش را داشته باشد هم رضایت ارباب رجوع را. یک نانوا باید که نان خوب و قابل خوردن را به مردم ارائه دهد. یک معلم باید در مورد درسی که قرار ایت تدریس کند باید آنقدر در مورد موضوع اطلاعات داشته باشد که بتواند دانش آموزان را متوجه موضوع کند. یک سخنران باید که اصول سخنرانی را بداند و طوری سخنرانی کند که مستمع خسته نشود. اما یک سخنران مذهبی که در مجالس روضه، روضه خوانی و سخنرانی می کند باید خیلی حواسش جمع باشد. چون مخاطبانش از هر قشری هستند. پیر، جوان، بعضا نوجون، بی سواد، کم سواد و ... . این فرد مسئولیش بیشتر از مواردی است که بالا گفتم؛ چون با دین و اعتقادات مردم سرکار دارد. چند روز پیش مادرم به یک مجلس روضه در همسایگیمان رفته بود. داشت تعریف می کرد که روضه خوان ( آخوند نبوده و از این سخنرانهای شخصی بوده) در سخنرانیش گفته : « خداوند به حضرت آدم و حوا گفت که از همه نعمتهای بهشتی می توانید بخورید الا آن درخت گندم. شیطان آنها را گول زده و آن دو از آن گندم خوردند و خداوند آن را از بهشت پرت کرد بیرون. یکیشان افتاد صفا و یکیشان افتاد مروه. برای همین است که حاجیان که به مکه می روند صفا و مروه را هفت دور می دوند :| ». مادرم می گفت ماندم که چطور به مرد اعتراض کنم که سعی صفا و مروه ربطی به آدم و حوا ندارد و مربوط به حضرت اسماعیل است. و چون رویش نشده چیزی هم نگفته است.
واقعا جای تاسف دارد که سخنران و روضه خوان مجالس مذهبی باشی اما ندانی که سعی صفا و مروه برای چه هست؟ حالا حساب کنید در آن مجلس چند نفر بی سواد و عوام وجود داشته که این حرف او را باور کرده اند. این فرد در برابر حرفهای اشتباهش مسئول است وشاید در برابر اعتقادات مردم.
به نظرم بهتر است برای برگذاری مجالس روضه از آخوند دعوت شود که درسش را خوانده و مطمئنا اطلاعات غلط به خورد مردم نمی دهد.

مادرانِ بهشتی

وقتی مادرت از صمیم قلب برایت دعا می کند، مطمئنی که این دعا بدون جواب نمی ماند.


یک مقطع متفاوت از زندگی

یک جایی توی زندگی انسان ها هست که وقتی به آنجا رسید، همه چیز برایش فرق می کند. چیزهایی که شاید در گذشته برایش مهم بودند بی اهمیت می شوند. آرزوهایش از شکل هیجانی گذشته خارج می شود و ساده تر می شود. وقتی به کارهایی که در گذشته کرده و به نظرش خیلی هم شاق بودند، با خودش می گوید " خب که چی مثلا؟ ". نترس بودن هایش به محطاط بودن بدل می شود و ترس هایش به شجاعت. آدم به یک مقطعی از زندگی که می رسد خیلی آرام تر و منطقی تر می شود. به جای غر زدن ترجیح می دهد صبر کند. اما همیشه ته ته ذهنش مشغول چیزی است که دوست داشت انجام دهد اما ترجیح داد سکوت کند. فکر می کنم به این مقطع از زندگیم رسیده ام.


درد بی درمان

ما آدم ها، موجودات عجیبی هستیم. از همان ابتدای خلقت تا کنون. خودمان هم نمی دانیم چه می خواهیم. آرزوی داشتن خیلی چیزها را در دل می پرورانیم و آن وقت که بدستش آوردیم، خیلی راحت از دستش می دهیم. چون سختی کشیدن را بلد نیستیم. بلد نیستیم که وقتی چیزی را که خواستیم به دست آوردیم، چطور باید برای نگهداشتنش تلاش کنیم. گاهی وقت ها فکر می کنیم همین که بدستش آوردیم و آرزویمان برآورده شد کافیست و دیگر نیازی نیست که کاری انجام دهیم. ما فراموش می کنیم که از اول هدفمان چه بود و چرا و برای چه علتی این را آرزو کردیم. ما انسانها همیشه فراموشکاریم. زمانی از ظلم ستمگر می نالیم و دنبال فریادرس می گردیم، آرزو می کنیم کاش خداوند کسی را بفرستد که باعث رهایی ما شود. اما وقتی که فریادرسی پیدا شد که حق ما را از ستمگر بگیرد اطرافش را خالی می کنیم و کنار می کشیم. چرا؟ چون فریادرس از ما می خواهد برای تبیین آرمانها و اهداف الهی پا به پای او با ظلم مبارزه کنیم، به حق خود قانع باشیم، به عدالت با همدیگر رفتار کنیم، با همسایه فقیر خود دوست و برادر باشیم، به دنبال مال اندوزی نباشیم و ... . چون هیچکدام از اینها از ما بر نمی آید تنهایش می گذاریم و باز گرد ستمگر جمع می شویم. وعده های ستمگر را در عوض عدالت و هدف های الهی خریدار می شویم و از فریاد رس انتظار داریم خود به تنهایی به مبارزه با ظلم برود. تنهایش می گذاریم و در پستوهای خود پنهان می شویم تا مبادا صدای فریادرس را بشنویم. فریادرس می خواهد به وسیله ما بیماریها را درمان کند اما ما درد بی درمانش می شویم**. طوری که به خدا می گوید طبیب صبرش به سرآمده از دست این ها. ما آدمها، هم خدا را می خواهیم و هم خرما را. اما نمی دانیم که برای داشتن خدا، باید قید خرما را بزنیم.

** بعد از پذیرش حکمیت در جنگ صفین، یکی از یاران (اشعث بن قیس) گفت: مارا از حکمیت نهی فرمودی سپس پذیرفتی و دار تعیین کردی! ما نمی دانیم کدام یک از این دو کار درست است؟ امام بر پشت دستش کوبید و خطبه را خواند که این جمله را در اثنای خطبه اش می گوید «می خواهم به وسیله شما بیماری ها را درمان کنم ولی شما درد بی درمان من شده اید».

+ داشتم این خطبه از نهج البلاغه می خواندم که بد جور دلم از مردم آن زمانه گرفت. از کوفیان. از نفوذی هایی که همیشه خدا در تاریخ وجود داشته اند.

+ خدا نکند روزی برسد که ما هم درد بی درمان امام زمان خود باشیم.




اعداد اسرار آمیز دست ها

یادم می آید زمان راهنمایی (دوم یا سوم )، توی درس هنر، از ما خواسته شده بود تا در مورد " دست " بحث کنیم و نظراتمان را بگوییم. یکی از بچه ها نظر جالبی در مورد اعداد 18 و 81 کف دست نوشته بود که فکر می کنم همه بچه ها را به فکر واداشت. او نوشته بود که عدد 18 سن حضرت فاطمه و عدد 81 مجموع سن حضت فاطمه(س) و حضرت محمد(ص) می باشد. هیچوقت از این منظر به دستهایم نگاه نکرده بودم. آن روز شاید به دلیل سن کم یا شاید هم مهم نبودن از کنارش گذشتم اما حالا که بهش فکر می کنم میبینم خب می تواند صحت داشته باشد. خدایی که خودش گفته " دنیا را فقط به خاطر حضرت محمد(ص) خلق کرده " و اینکه حضرت فاطمه(س) برترین بانوی دو عالم و دردانه رسول و خدا بوده، پس می تواند نشانه هایش را هم در وجود آدم ها به یادگار گذاشته باشد. هنوز هم که هنوز است هر وقت به دستهایم نگاه می کنم تا ساعتها به این فکر می کنم که واقعا می شود ؟؟؟


+ این فقط یک نظریه است از طرف دوستی که الان یک پزشک می باشد.


توضیح دادن سخت ترین کار دنیاست

همیشه توضیح دادنِ دلیلِ یک انتخاب خیلی سخت است. چون حسِ درونیت نسبت به آن موضوع را نمی توانی در قالبِ کلمات بیان کنی. کاش هیچوقت دلیلِ انتخابت را نمی پرسیدند. و یا حداقل به دلیلت نمی خندیدند.


چشمت را عادت بده به زیبا دیدن

امروز عصر داشتم سریال روزگار جوانی را از شبکه آی فیلم تماشا می کردم. اگر این سریال را دیده باشید می دانید که قبل از نوشته شدن اسامی و شروع سریال، یک کاریکاتوری کشیده می شود و همزمان یک نفر هم ماجرایی را تعریف می کند که به داستانِ آن قسمتِ سریال مرتبط می باشد. ماجرایی که امروز تعریف کرد برایم خیلی جالب بود که دلم نیامد برای شما هم تعریف نکنم. راوی داستان را اینگونه شروع کرد (البته من با اختصار برایتان تعریف می کنم) : « تو محله ما یک مردی بود که چهره زشت و ترسناکی داشت. از این رو ما بچه ها اسم این مرد رو لولو گذاشته بودیم. وقتی پدرم فهمید که ما مرد را به چه اسمی صدا می کنیم ناراحت شد و این داستان را برامون تعریف کرد : روزی خداوند به حضرت موسی می گوید که زشت ترین و بدترین موجود روی زمین رو پیدا کن و پیش من بیار. حضرت موسی همه جا رو دنبال همچین موجودی زیر و رو می کنه و عاقبت به یک سگ پیرِ زشتِ فرتوت میرسه و با خودش میگه همینه یافتمش. از دم سگ رو می چسبه و کشون کشون با خودش می برد که میونه راه دلش برای سگ می سوزه و ولش می کنه. همونجا جبرئیل نازل می شه و می گه : خدا فرمود اگه فقط یه قدم دیگه این سگ رو با خودت می کشوندی، از مقام پیامبری عزلت می کردم ».

بعد از شنیدن این داستان توی فکر فرو رفتم. چه بسیار مواردی برایمان پیش آمده که برای مردم القابی زشت انتخاب می کنیم و حتی به این القاب هم می خندیم. خپله، گامبو، دست کج، لولو، انتر و ... . شاید کسی ظاهری خوب نداشته باشد اما بهرحال آفریده و مخلوق خداست. توهین به آنها نعوذ بالله توهین به خداوند است. اگر چنین کاری مقام نبوت را می تواند از پیامبر بگیرد ببین با بنده معمولی چه می کند ؟؟؟؟

بیایید از همین امرز تصمیم بگیریم به هر کسی به چشمِ مخلوقِ زیبایِ خداوندی بنگریم. باور کنید که همینطور هم می شود و نقص آن فرد به چشم نخواهد آمد. بیایید یک بار امتحان کنیم.


سقای تشنگان

نگاهش کهکشان را تاب می داد

شبِ تاریک را مهتاب می داد

اگر یک دست در تن داشت عباس

تمام کربلا را آب می داد



دانلودانه : سقای تشنگان با صدای محمد اصفهانی


دوراهی بزرگ

توی یک دوراهی ای گیر کرده ام که یک طرفش علاقه خودم هست و طرف دیگر خواسته خانواده ام. می دانم که اگر روی علاقه خودم پا بگذارم تا آخر عمرم پشیمان خواهم بود. کاش شرایط جور دیگری بود .... کاش می توانستم از علاقه ام حرف بزنم ... شما بگویید چه کار کنم؟؟!!

گلی گم کرده ام ...

یک وقت هایی هست که احساس می کنی چیزی را گم کرده ای که نمی توانی پیدایش کنی. چیزی که نبودنش ذهنت را درگیر خودش کرده، طوری که حتی زندگی عادی را هم از تو گرفته است. چیزی که احساس می کنی یک خلاء بزرگ، توی زندگیت ایجاد کرده است. چیزی که تا پیدایش نکنی آرام و قرار نداری. این روز ها به دنبال گمشده ای هستم که تا نیابمش، آرامش از من گریزان است. این روز ها به دنبال خدایی هستم که حس می کنم گمش کرده ام. خدایی که در عین نزدیکی، از من دور است. خدایی که این روزها بیشتر از همیشه دلم برایش تنگ است.


نوشیدنی مخصوص عمارت شاپوری

دیروز خواهرم مرا برد عمارت شاپوری. عمارتی زیبا و بسیار باصفا. قبلا که شیراز آمده بودم عمارت نارنجستان قوام و باغ ارم را بیشتر دوست داشتم و با خودم فکر می کردم اگر در آن زمان زندگی می کردم خیلی دوست داشتم در این دو مکان باشم اما الان نظرم عوض شده. الان اگر قرار بود از مردم آن زمان باشم حتما دوست داشتم عمارت شاپوری خانه ام باشد :)) بگذریم ... رفتیم کافی شاپ عمارت و از منو، خواهرم فالوده مخصوص سفارش داد و من نوشیدنی مخصوص عمارت شاپوری. نوشیدنی را که آوردند مانده بودم چطور باید بخورمش :) خواهرم هم سربسرم می گذاشت که "چیزی که نمی دونی چیه چرا سفارش میدی" . نوشیدنی خوشمزه ای که نفهمیدم چیست :))

+ عکس وقتی که برگردم به پست الحاق می شود.

+ دوستان از اینکه نمی توانم کامنتها رو تایید کنم و جواب بدم خیلی شرمندم. چون به نت دسترسی ندارم :)
Designed By Erfan Powered by Bayan