یک فنجان چای تلخ مهمان من

یک دلِ پُر دَرد دارم و یک جانِ پُر زَهر


برای آووکادو، درختی که اعتراف می کند :)

نوشتن در مورد آدم های بزرگ همیشه سخت است. نوشتن در مورد کسانی که ندیدیشان و آشناییت با آنها فقط از طریق نوشته هایشان هست سخت تر. اصلا نوشتن در مورد آدم های دلنشین خیلی سخته. کسانی که فقط می خوانمشان. آووکادو یکی از همان آدم های دلنشین مجازیست که این روزها تولد وبلاگش هست. راستش هیچوقت اسم آووکادو را نشنیده بودم چه برسد به اینکه بدانم این اسم عجیب و غریب، یک نوع میوه است. میوه ای که می گویند تلخ است. اینکه چرا جناب آووکادو اسم یک میوه تلخ را برای خودش انتخاب کرده جای بسی سوال است. کسی که نوشته هایش می گوید صاحبش آدم تلخی نیست. می گوید صاحب من تمام زیبایی ها را می بیند و از آنها می نویسد، حتی اگر این زیبایی ها او را ترک کنند هم باز از آنها می نویسد و یاد می کند. می گوید صاحبش عاشق است، عاشق تمام افراد دور و برش، عاشقی که هیچگاه زبان به تلخی باز نمی کند. می گوید صاحبش نکته بین است و هر چیز خوب و خواندنی و دیدنی را با دوستانش به اشتراک می گذارد. می گوید زندگی زیباست و در دستان پر مهر کسانی قرار دارد که سادگیشان زیبایی آنهاست.

آووکادو را در بین کامنتهای مترسک عزیز دیدم. به دلیل اسم عجیبش وارد وبلاگش شدم و فکر می کنم اولین مطلبی که از ایشان خواندم مربوط به تصحیح ورقه های دانشجویانش بود که دانشجویی برگه ای خالی با یک بند توضیح تحویل داده بود :) شروع کردم بقیه پستهایش را خواندن. و از تک تک سطرهای پست ها لذت بردم. می گویند " هر چه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند " این حکایت وبلاگ آووکادو می باشد.

من نویسنده خوبی نیستم و فکر هم نمی کنم که روزی به زیبایی شماها بنویسم. این اولین نوشته من در مورد آدمهای بزرگ وبلاگی بود و امیدوارم که آخرینش نباشد :)

و در آخر به قول مترسک الدوله : این روزها همه آووکادو را می خوانند شما چطور؟

وبلاگتون پا بر جا و قلمتون استوار

+ راستی جناب آووکادو به اون دانشجوتون چند نمره دادین؟ :))


:|

به صورت خودجوش خط ویلاگم عوض شد :| جلل الخالق :|

قدر سلامتیتان را بدانید عزیزانم :)

هر وقت خواستین کسی را نفرین کنین بگین : الهی که کتفت خشک بشه :( :|

البته نمی دونم معادل فارسیش کتف میشه یا نه. ما تو ترکی می گیم " کورَک " . دوستان آذری زبان لطفا یاری بفرمایید :)) چند روزه این " کورَکم " بد جور خشک شده که نه می تونم بشینم نه می تونم بایستم و نه کاری انجام بدم. لامصب بد جور اذیت می کنه :((( دیشب مادر محترم و عزیزتر از جانم روغن زیتون مالید و پشت بندش هم یه آجر داریم که همیشه رو بخاریه، اونو گذاشت رو کتف (کورَکم) و با یه شال بست. یعنی شما گوژپشت شهر نتردام رو دیدین انگار منو دیدین :))) فقط توجه داشته باشین که از لحاظ قیافه نگفتم فقط گوژ منظورم بود :)) وگرنه من بسیار هم زیبا هستم (شکلک از خود راضی). خلاصه که اگه خواستین کسی رو که خیلی اذیتتون کرده نفرین کنین بگین : " الهی که کتفت (کورَکت) خشک بشه "


اوقات خوش آن است که با دوست به سر شد

: من یه دوستی دارم که باید ببینمش، رفت و آمد باهاش داشته باشم، شما با این مورد مشکلی ندارین؟

ــ والا من زیاد با این موارد که این همسایه مون، دوستمه، خالمه، آشناس ... میونه خوبی ندارم

: پس تموم شده بدونینش ... منو شما با هم کنار نمیایم

این را امروز دوستم برایم تعریف کرد. می گفت کسی که بخواد من را از تو جدا کند همان بهتر که برود پی کارش. چقدر این حرفش به دلم نشست. باورم نمی شد که او خواستگارش را فقط به این دلیل رد کرده است. راستش را بخواهید یک حس غرور بهم دست داد. حس این که مهم هستم. دوستی ما دی ماه امسال شد دو ساله. ولی آنقدر عمیق هست که هر چیزی بخواهیم بخریم حتما با هم هماهنگ می کنیم تا با هم برای خرید برویم یا حتی یه گشتی بزنیم و حال و هوایمان عوض شود. این دوستی ها ارزشش بالاتر از این حرفهاست. برای این دوستی باید جان داد.


نیاز

یک چند روزیست که نماز صبح هایم قضا میشود. بقیه نمازهایم هم چنگی به دل نمی زنند. به دل خودم که نمی نشیند. حتما خدا هم می گوید بدرد عمه ات می خورد نمازی که خواندی :( حس می کنم از خدا دور شدم :( چی کار کنم؟

+ عنوان کم آوردم دیگه ... بی ربط، با ربط یه چی می زنم :)


من هیچوقت آدم نمی شم

گاهی وقتها بدجور حس حماقت می کنم درست مثل امروز. رفتارم مثل بچه ها می شود تا یک آدم بزرگ. متنفرم از این اخلاقم :(

+ سر فرصت ماجرایش را می نویسم


من و این همه خوشبختی!!!!

طبقه بالای خانه ما تقریبا خالی از سکنه می باشد. تقریبا هم یعنی اینکه فقط من ساکنش هستم و می شود گفت که دربست در اختیار من هست:) چند روز پیش دنبال یک کتاب مفاتیح می گشتم و از آنجایی که تنبلی ام آمد برم از پایین بیاورم، تصمیم گرفتم که کمدهای طبقه بالا را بگردم. زیر دکوری خانه مان سه تا کمد کوچک قرار دارد که همیشه قفل است. کمی همت به خرج دادم و مثل گربه از دکور بالا پایین رفتم تا توانستم کلیدهایش را پیدا کنم. اولی که باز نشد اما دومی را که باز کردم از ذوق نزدیک بود به رحمت ایزدی بپیوندم :)) کمد پر از کتابهایی بود که خواهرم خریده و آنجا انباشته بود. من هم که کتاب ندیده :)) همه اش را برداشتم و به اتاقم منتقل کردم.

+ تا به حال این همه کتاب نخوانده رو یه جا نداشتم :)

+ چند تایی بودند که دنبالشان بودم بخونمشون ... مثل چهار اثر

+ با دیدن اینا کلا مفاتیح یادم رفت ... خدایا منو ببخش :)


زندگی خالی نیست، مهربانی هست، ایمان هست *

پسر جوانی در یک جای شلوغ، هراسان و مضطرب تند تند اطرافش را نگاه می کند و جلوی هر مرد و زن و پیر و جوان را می گیرد و می گوید " پدر و مادرم صبح منو آوردن اینجا ولم کردن، حالا من چی کار کنم؟ " هر کدام از آن افراد با تعجب به صورت پسر جوان نگاه می کنند. بعضی ها با همان تعجی از کنارش رد می شوند. بعضی ها به گمان اینکه شوخیست می خندند. بعضی ها به این سوال که " مگه میشه؟ " از کنارش رد می شوند. بعد صدایی روی تصویر می گوید: " آری شبیه شوخیست اما نه زمانی که والدین پیرمان را رها می کنیم "

این تبلیغی است که ـ البته بیشتر شبیه یک تلنگر است ـ این روزها از شبکه های مختلف پخش می شود. اولین باری که دیدم واقعا تحت تأثیر قرار گرفتم. پدر و مادر هیچوقت بچه هایشان را در این سن رها نمی کنند. یعنی از محالات است اما همین بچه ها وقتی پدر و مادرشان پیر می شود از نگهداریشان خسته می شوند و رهایشان می کنند. این تبلیغ این را می خواهد بگوید که " این جریان اصلا باور کردنی نیست و کسی هم باورش نمی شود که والدین این کار را بکنند و حتی به این ماجرا می خندند اما اگر پیرمردی یا پیرزنی این ادعا را می کرد قطعا همه باور می کردند "

قدر پدر و مادرانمان بیشتر بدانیم.

* شعار تبلیغ مذکور

Designed By Erfan Powered by Bayan