چهارشنبه ۲۹ مهر ۹۴
نگاهش کهکشان را تاب می داد
شبِ تاریک را مهتاب می داد
اگر یک دست در تن داشت عباس
یک دلِ پُر دَرد دارم و یک جانِ پُر زَهر
نگاهش کهکشان را تاب می داد
شبِ تاریک را مهتاب می داد
اگر یک دست در تن داشت عباس
یک وقت هایی هست که احساس می کنی چیزی را گم کرده ای که نمی توانی پیدایش کنی. چیزی که نبودنش ذهنت را درگیر خودش کرده، طوری که حتی زندگی عادی را هم از تو گرفته است. چیزی که احساس می کنی یک خلاء بزرگ، توی زندگیت ایجاد کرده است. چیزی که تا پیدایش نکنی آرام و قرار نداری. این روز ها به دنبال گمشده ای هستم که تا نیابمش، آرامش از من گریزان است. این روز ها به دنبال خدایی هستم که حس می کنم گمش کرده ام. خدایی که در عین نزدیکی، از من دور است. خدایی که این روزها بیشتر از همیشه دلم برایش تنگ است.
شب بود و من بودم و یک صندلی و نسکافه گرم و ایوان سرد و آسمان ابری قرمز رنگ و یک عالمه فکر ناتمام ...
مرگ حق است اما بعضی مرگ ها هستند که تا اعماق وجودت را می سوزاند. مخصوصا اگر یادگاریی از او باقی مانده باشد. چون هر وقت که نگاهش می کنی باز تا اعماق وجودت را می سوزاند. یکی از دختر عمه هایم عروس عمویم بود. می گویم بود چون دیگر نیست؛ نیست یعنی رفت؛ رفت و از آسمانها نظاره گر رشد دختر هفت ساله اش شد. مرگ دختر عمه ام برای همه ما سخت بود اما برای زهرای کوچک ما سخت تر بود. برایش سخت بود چون روز اولی که مدرسه رفت مادرش کتاب هایش را داخل کیفش نگذاشت، برایش لقمه نگرفت، سیب توی کیفش نگذاشت، بهش سفارش نکرد که توی کلاس دختر خوبی باشد و با هم کلاسی اش دعوا نکند، بهش نگفت که گریه نکند، برایش آرزوی موفقیت نکرد و ...
بعد از مرگ دختر عمه ام، میانه خانواده عمه ام با عمویم به هم خورد و هیچ رفت و آمدی هم صورت نگرفت. خانواده عمه ام به صورت خیلی بی منطق، می گفتند پسر عمویم باعث مرگ زنش شده، در صورتی که دختر عمه ام بر اثر سرطان کبد از دنیا رفت. هیچ وقت دلیل این ادعایشان را نفهمیدم.
کم کم زمزمه ازدواج مجدد پسرعمویم در فامیل پیچید. اما پسر عمویم تا دو سال زیر بار نرفت. نمی دانم ترس از خانواده عمه ام بود یا چیز دیگر. شاید هم تنها دلیلش ــ بر خلاف نظر همه ــ عشق و علاقه اش به زنش بوده است. بالاخره بعد از دوسال، به اصرار فامیل ازدواج کرد. با زنی که همه عشق و زندگیش، زهرای کوچک ماست. روزی که قرار بود مراسم عروسیش برگذار شود خواب دختر عمه ام را دیدم. آنقدر خوشحال و شاد بود که حد نداشت. لباس زیبایی پوشیده بود و از من نظرم را می پرسید. آری دختر عمه ام برخلاف خانواده اش ــ عمه ام ــ از این ازدواج راضی بود و حتی خودش را برای آن روز آماده کرده بود. و من مطمئنم که آن روز در مراسم حضور داشت. وقتی عروس با زهرای کوچک ما رقصید، زهرای کوچک ما اشکش سرازیر شد. شاید او هم حضور مادرش را احساس کرده بود. بعد از آن روز دیگر دختر عمه ام را در خواب ندیدم. انگار دیگر خیالش از بابت دخترش راحت شده بود.
امروز زهرای کوچک ما کلاس هشتم است. و آنقدر مادر جدیدش را دوست دارد که بدون حضورش جایی نمی رود و مادر جدیدش هم جانش برای زهرای کوچک ما در می رود. کاش عمه ام نیز او ـ مادر جدید ـ را نیز همچون دخترش دوست می داشت و در مراسماتش او را از فامیل جدا نمی کرد که دل زهرای کوچک ما، به خاطر این موضوع ناراحت و غمگین نباشد.
+ امروز عروسی برادر همان دختر عمه فوت شده ام بود. وقتی زهرای کوچک ما با دایی اش دیده بوسی کرد، پسر عمه ام انگار خواهرش را در کالبد زهرا دید و بغض کرد. اشکش بی صدا ریخت و در میان همهمه حاضران گم شد.
+ برای شادی روح دختر عمه ام فاتحه ای قرائت بفرمایید.
چقدر سخت است کسی را که خودش را به خواب زده بیدار کنی. مثل آب در هاون کوبیدن است. امروز با همچین آدمی بحثم شد و من هر چه برایش توضیح می دادم و دلیل می آوردم او حرف خودش را می زد. در آخر هم چون دید دلایلم منطقیست بحث را صد و هشتاد درجه چرخاند و گفت نه من منظورم در این باره بود و چنان و چنان. آنجا بود که با خودم فکر کردم با نادان جماعت نباید وارد بحث شد چرا که خود هم نمی دانند دلیل مخالفت هایشان چیست و اصلا چه می خواهند بگویند. ایرادات بنی اسرائیلی وارد می کنند و بر جهالت خود اصرار می ورزند.
واقعا راست است که گفته اند : نرود میخ آهنین در سنگ
+ واقعه مِنا دردناکترین حادثه در چند روز اخیر است. برخی از دوستان به جای اینکه آل سعود را به خاطر بیکفایتیشانن محکوم کنند بیشتر آب به آسیای دشمن می ریزند و می گویند: اگر به جای حج به چند نیازمند کمک می کردند الان زنده بودند و بدتر اینکه حتی برایشان جوک هم ساخته اند. واقعا متأسفم برای این گونه افراد :| و تسلیت می گویم به ملت شریف ایران