یک فنجان چای تلخ مهمان من

یک دلِ پُر دَرد دارم و یک جانِ پُر زَهر


عرفان شیطانی

چند وقت پیش داشتم لیست کانال های تلگرام را می دیدم که چشمم به یک کانالی افتاد که حس کنجکاویم را تحریک کرد. کانال نجات از حلقه. با خودم فکر کردم این حلقه چیه که برای نجات از آن کانال زده اند. سرکی توی کانال زدم و با عرفانی به نام عرفان حلقه آشنا شدم که خیلی هم مثل عرفانهای دینی و اسلامی نبود. عرفانی بود که شیطان در رأسش بود و همه چیز به آن ارتباط پیدا می کرد. رئیس این عرفان هم فردی است به اسم محمد علی طاهری که انگار سال 90 دستگیر شده است. همین طور که داشتم نوشته ها را می خواندم چشمم به اسم کتابی خورد که برایم آشنا بود " انسان و معرفت" نوشته محمد علی طاهری. حس می کردم این کتاب را جایی دیده ام. بعد از کلی فکر کردن یادم آمد که پارسال همسایه مادربزرگم یک کتابی به من داد تا بخوانم که به گفته خودش جزو کتابهای ممنوعه هم بوده. «انسان و معرفت». از آنجایی که نویسنده کتاب برایم ناآشنا بود گذاشتم تا سر فرصت بخوانمش که تا همین امروز هم فرصتش پیش نیامد. حالا از وقتی که اسم این کتاب را در آن کانال دیده ام همش از خودم می پرسم آن زن در من چه دیده بود که پیشنهاد خواندن آن کتاب را به من داد؟؟؟؟


+ این هم لینک کانال نجات از حلقه nejatazhalgheh@

   اینم سایتش www.nejatazhalgheh.ir



فرار از زندان از شبکه نمایش


مطمئنن همه شما این سریال زیبا و جذاب را دیده اید. امروز که تلویزیون را روی شبکه نمایش گذاشته بودم دیدم که این سریال را تبلیغ می کند برای پخش. آن هم برای اولین بار. من که بی صبرانه منتظر پخشش هستم. آنقدر هیجان داشتم که گفتم به شما هم بگویم تا دیدنش را از دست ندهید :)

+ راستی هنوز روز پخشش را اعلام نکرده اند. منتظر بمانید


بیایید با هم بترسیم :)

تا بحال چند فیلم ترسناک دیده اید که اتفاقاتش در روز روشن بیفتد؟؟؟ من که یادم نمی آید. همه فیلم های ترسناک تاریخ سینما، شب هنگام اتفاق می افتاد. شبی که تاریک است و به همین دلیل حس می کنی الان است که چیزی ظاهر شود که انتظارش را نداری. به همین دلیل کوچکترین صدا، باعث می شود دلت هرّی بریزد پایین، و بیشتر و بیشتر توی پتو بخزی. هفته پیش فیلمی را دیدم که تا چند روز جرئت خوابیدن دراتاقم را نداشتم:))) البته لازم به ذکر است که اتاق من در طبقه بالا که خودش واحد جدایی هست قرار دارد:)

راستی تابحال کدام فیلم شما را تا سرحد مرگ ترسانده است؟؟؟


می دانی؟! خوشحالم که با من نماندی

یک سال از آن روزها می گذرد، یادت هست؟ پارسال همین موقع ها بود که سر و کله ات پیدا شد. نمی دانم که چه شد اما من به تو اعتماد پیدا کردم. به خودت، به حرفهایت، به رفتارت، به کارهایت ... . از اینکه از خیلی وقت پیش روی پاهای خودت ایستاده بودی خوشم می آمد. و با خودم فکر می کردم می شود به این پاها و به این شانه های تو تکیه کرد. صحبت های شبانه ات برایم مثل لالایی بود. ما در مورد خیلی چیزها حرف زدیم و در مورد خیلی چیزها به تفاهم رسیدیم. در مورد زندگی آینده خیلی با هم حرف زدیم. در مورد وظایف زن و مردی. من صادقانه جلو آمدم و از اعتقاداتم حرف زدم. از چیزهایی که بدم می آمد و متنفر بودم تا چیزهایی که خوشحالم می کرد. از اینکه دوست داشتم زن خانه باشم تا اینکه بیرون کار کنم و تو اینها را تایید می کردی. می دانی، کارهایت مرا به اشتباه انداخت. تو با من صادق نبودی و من ساده دل فکر می کردم مرد رویاهایم را پیدا کردم. اما غافل از اینکه تو اصلا دوستم نداشتی. دوستم نداشتی و پنج ماه بازیچه ام کردی. می دانی دلم شکست؟ می دانی دیگر اعتمادی به هیچکس ندارم؟ می دانی چقدر ساکت شده ام؟

گفته بودم هیچوقت نمی بخشمت. گفته بودم حلالت نمی کنم. اما دلم طاقت نیاورد نفرینت کنم. آخر آن دختر چه گناهی کرده که زنت شده. من بخشیدمت. از ته دلم بخشیدمت. و الان حالم خیلی خیلی خوب است. فراموشت کرده ام. راستی که فراموشی نعمت خوبیست. حالا نگاهم کن، ببین چقدر بزرگ شده ام؟! ببین چقدر عاقل شده ام؟!

فقط یک سوال دارم. هنوز هم نفهمیدم که چرا آمدی خواستگاری وقتی که اصلا دوستم نداشتی؟؟؟؟


لطفا یک عدد قرص اعصاب به من بدهید!

نمی دانم شما هم مثل من، موقع فیلم یا سریال دیدن حرص می خورید یانه؛ اما این روزها من از دست کیمیا بدجور حرص می خورم. طوری که اگر دم دستم بود با شلیک یک گلوله خلاصش می کردم. بهتر است آدم گاهی وقتها هم از عقلش استفاده کند. آدمی که ادعای انقلابی بودن می کند و برای هدفش می جنگد باید بفهمد که با یک آدم ضد انقلاب و وابسته به حکومت سلطنتی، خط فکریش فرق می کند؛ هر چند که آن آدم مدام جلوی چشمش نقش یک آدم خوب و نجات دهنده را بازی کند. به نظر من کیمیا یک آدم ظاهر بین است که قدرت تفکر و استدلال منطقی ندارد. به همین دلیل می گویم لیاقتش همان آرش است، نه پیمان.


زنبور بی عسل

آدم که مسئولیت قبول می کند باید که کارش را به نحو احسن انجام دهد و در مورد آن کار، اطلاعاتش را بالا ببرد. یک مدیر باید که اصول مدیریت را بداند و اینکه با چه کارهایی می تواند هم رضایت کارمندانش را داشته باشد هم رضایت ارباب رجوع را. یک نانوا باید که نان خوب و قابل خوردن را به مردم ارائه دهد. یک معلم باید در مورد درسی که قرار ایت تدریس کند باید آنقدر در مورد موضوع اطلاعات داشته باشد که بتواند دانش آموزان را متوجه موضوع کند. یک سخنران باید که اصول سخنرانی را بداند و طوری سخنرانی کند که مستمع خسته نشود. اما یک سخنران مذهبی که در مجالس روضه، روضه خوانی و سخنرانی می کند باید خیلی حواسش جمع باشد. چون مخاطبانش از هر قشری هستند. پیر، جوان، بعضا نوجون، بی سواد، کم سواد و ... . این فرد مسئولیش بیشتر از مواردی است که بالا گفتم؛ چون با دین و اعتقادات مردم سرکار دارد. چند روز پیش مادرم به یک مجلس روضه در همسایگیمان رفته بود. داشت تعریف می کرد که روضه خوان ( آخوند نبوده و از این سخنرانهای شخصی بوده) در سخنرانیش گفته : « خداوند به حضرت آدم و حوا گفت که از همه نعمتهای بهشتی می توانید بخورید الا آن درخت گندم. شیطان آنها را گول زده و آن دو از آن گندم خوردند و خداوند آن را از بهشت پرت کرد بیرون. یکیشان افتاد صفا و یکیشان افتاد مروه. برای همین است که حاجیان که به مکه می روند صفا و مروه را هفت دور می دوند :| ». مادرم می گفت ماندم که چطور به مرد اعتراض کنم که سعی صفا و مروه ربطی به آدم و حوا ندارد و مربوط به حضرت اسماعیل است. و چون رویش نشده چیزی هم نگفته است.
واقعا جای تاسف دارد که سخنران و روضه خوان مجالس مذهبی باشی اما ندانی که سعی صفا و مروه برای چه هست؟ حالا حساب کنید در آن مجلس چند نفر بی سواد و عوام وجود داشته که این حرف او را باور کرده اند. این فرد در برابر حرفهای اشتباهش مسئول است وشاید در برابر اعتقادات مردم.
به نظرم بهتر است برای برگذاری مجالس روضه از آخوند دعوت شود که درسش را خوانده و مطمئنا اطلاعات غلط به خورد مردم نمی دهد.

مادرانِ بهشتی

وقتی مادرت از صمیم قلب برایت دعا می کند، مطمئنی که این دعا بدون جواب نمی ماند.


یک مقطع متفاوت از زندگی

یک جایی توی زندگی انسان ها هست که وقتی به آنجا رسید، همه چیز برایش فرق می کند. چیزهایی که شاید در گذشته برایش مهم بودند بی اهمیت می شوند. آرزوهایش از شکل هیجانی گذشته خارج می شود و ساده تر می شود. وقتی به کارهایی که در گذشته کرده و به نظرش خیلی هم شاق بودند، با خودش می گوید " خب که چی مثلا؟ ". نترس بودن هایش به محطاط بودن بدل می شود و ترس هایش به شجاعت. آدم به یک مقطعی از زندگی که می رسد خیلی آرام تر و منطقی تر می شود. به جای غر زدن ترجیح می دهد صبر کند. اما همیشه ته ته ذهنش مشغول چیزی است که دوست داشت انجام دهد اما ترجیح داد سکوت کند. فکر می کنم به این مقطع از زندگیم رسیده ام.

Designed By Erfan Powered by Bayan