یک فنجان چای تلخ مهمان من

یک دلِ پُر دَرد دارم و یک جانِ پُر زَهر


به " کافه کتاب " خوش آمدید

«صبح ساعت 8 کافه ام را باز کردم. برخوردِ در با آویزهایِ مقابلِ در لبخند را بر لبانم هدیه کرد. وسایلم را پشت پیشخوان می گذارم و لباسهایم را هم عوض می کنم. کافة من لباسِ مخصوصِ خود را دارد چون خودش هم خاص است :) میز و صندلی ها را می چینم و روی هر میز یک گلدان گلِ معطر و خوشبو ــ که خریدِ هر صبحم می باشد ــ می گذارم. حالا دیگر همه چیز آمادة ورودِ اولین مشتری می باشد. چای را هم دم می کنم تا دیگر چیزی کم و کسر نباشد. کنار پیشخوان می ایستم و منظره روبرویم را نگاه می کنم. یک کافة دنج و راحت برای کسانی که عاشقِ خواندن هستند. منوهایم را روی میزها می چینم و خودم پشت پیشخوان، کتاب در دست، منتظرِ ورودِ مشتریهایم هستم».

+++ این بزرگترین آرزویِ من است. آروزیِ داشتنِ یک کافه به اسمِ " کافه کتاب " که به جایِ بستنی و قهوه و کیک و ... برای مشتریهایش کتاب سِرو می کند. زمان دانشجوییم، پاتوقم بیشتر کتاب فروشی ها بود و چون از نظر مالی چندان قادر به خریدِ کتاب نبودم همیشه این ایده را در سر می پروراندم. دلم می خواهد یک روزی این آرزویم را به حقیقت بَدَل کنم.
چقدر جالب است ... من مشتری دائمی تون خواهم شد اگه راهش بندازین :))
ممنون ... خوشحال میشم میزبانتون باشم :)
چه آرزوی قشنگی
حرفهای من همیشه در حد یک آرزو می مونن ولی امیدوارم روزی این آرزوم عملی بشه :)
منم یه روزی خوره ی کتاب بودم .کلی کتاب می خوندم ، از رمان ایرانی و خارجی بگیر تا مذهبی و تاریخی ...
یاد اون روزها بخیر... چه حس های خوبی بود.البته هنوزم باکتاب فروشی ها و کتاب خونه ها عشق میکنم .
خیلی عالیه
من زمان کارشناسیم پاتوقم شهر کتاب بود :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan