یک فنجان چای تلخ مهمان من

یک دلِ پُر دَرد دارم و یک جانِ پُر زَهر


روزی که زمین بر خود لرزید

ساعت نزدیک دو و نیم بود که از خواب بیدار شدم. آخر ماه رمضان تا سحر بیدار می مانم و بعد از سحر تا ظهر می خوابم. روزه داری در تابستان واقعا طاقت فرساست. نمازم را خواندم و رفتم پایین. مادرم داشت برای افطاری فردا شب خودش را آماده می کرد. آخر از تبریز مهمان داشتیم. کمکش کردم تا مرغ ها را آماده کرد. ساعت حدود پنج بود. تلویزیون را روشن کردم تا به تماشای کشتیِ بازی هایِ المپیک بنشینیم. هنوز دقیق سر جایم ننشسته بودم که صدایی وحشتناک به گوشم رسید و همراه آن زمین شروع کرد به لرزیدن. همانطور که نشسته بودم داشتم تک تک اعضای خانواده را نگاه می کردم. ترس تمام وجودم را گرفته بود. برادرم که دید کسی تکان نمی خورد داد زد که " چرا نشسته اید زلزله شده". انگار ما منتظر بودیم تا کسی به ما بگوید که از خانه خارج شویم. زمانی که به حیاط رسیدیم زمین هم قرار گرفت. انگار این قرارش فرصتی برای ما بود که چادر سر کنیم و تلفن و گوشی های موبایل را با خود بیرون بیاوریم. چون درست ده دقیقه بعد که همه مان توی کوچه بودیم مجدد لرزید. طوری که واقعا فکر می کردم زمین می خواهد دهان باز کند و همه ما را ببلعد. وقتی چشمهایم را که از ترس بسته بودم باز کردم ترک خوردن دیوار همسایه را دیدم. یعنی اگر چند ثانیه دیگر طول می کشید مطمئنا خانه ها ویران می شد. اما ما هموطنانمان را در دو زلزله ای که به فاصله ده دقیقه در اهر (6/2 ریشتر) و ورزقان (6 ریشتر) رخ داد از دست دادیم. زلزله ای که هر از گاهی الان هم خودی نشان می دهد.

درست سه سال از آن روزی که زمین بی رحمانه بر خود لرزید می گذرد. بیست و یکم مرداد سال نود و یک مصادف با بیست و سوم ماه رمضان. ساعت حوالی پنج. برای آرامش روح از دست رفتگان فاتحه ای بفرستید.

Designed By Erfan Powered by Bayan