یک فنجان چای تلخ مهمان من

یک دلِ پُر دَرد دارم و یک جانِ پُر زَهر


مادربزرگ ها لطفا تا آخر مهربان بمانید

همه مادربزرگها مخلوقاتی مهربان و عزیزنند. مخلوقاتی فرشته خصال که همه نوه ها دلشان غنج می رود که پدر و مادرشان اجازه دهند که چند روزی را پیش آنها بمانند. مادربزرگها همه خوردنیها را جمع می کنند توی خانه شان تا وقتی نوه هایش پیشش هستند بهترین روز عمرشان را سپری کنند. مادربزرگها هیچوقت بین نوه هایشان فرق نمی گذارند. مادربزرگها حتی اگر خسته هم باشند اما پا به پای نوه هایشان بازی می کنند. مادربزرگها عاشق نوه هایشان هستند ...
مادربزرگ من اگر هم این خصلت ها را داشت الآن دیگر ندارد یا با کارها و حرفهایش دارد همان خوب بودن را هم از ذهن ما ـ حداقل من ـ پاک می کند. طوری که اصلاً دیگر دلم نمی خواهد خانه شان بروم. گاهی وقتها با حرفهایش آنقدر نیش می زند که دلم می خواهد سر به بیابان بگذارم. گاهی چنان نوه های خودش را از ما بالاتر می گیرد که انگار ما همه از دم بد هستیم و قصدِ از راه بدر کردنِ نوه های او را داریم. البته این را هم بگویم که داییم ـ تنها فرزند مادربزرگم ـ و زن و بچه هایش آنقدر خوب و مهربان هستند که حد ندارد. گاهی با خودم فکر می کنم اگر مادربزرگ واقعی ام بود هیچ یک از این مشکلات را نداشتیم.

+ این یک هفته را تبریز بودیم برای عروسی دخترِ دایی بزرگم ... مادربزرگم تمام خوشی های عروسی را از دماغم درآورد

+ آنطور که دلم می خواست نتوانستم این پست را بنویسم ... شاید در زمانی نه چندان دور کاملترش کنم
Designed By Erfan Powered by Bayan