سه شنبه ۳۱ شهریور ۹۴
سالهاست که آسمان، کوچ غریبت را بر شانه هایمان می تکاند و آفتاب، مسیر چشمانت را به انگشت نشان می دهد و می گرید. سالهاست که رفته ای و بادها، بوی پیراهنت را بر خاکریزهای بسیار مویه می کند. تو انعکاس روشن خورشید در رودخانه های سرخ حماسه ای. دلت، دریا می نوشت و نگاهت، توفان می سرود. برخاستی؛ آن هنگام که نفس های سرما پنجره ها را سیاه کرده بود و شهر می رفت که در اضطراب ثانیه های تجاوز، کمر خم کند. برخاستی و با قدم های استوارت، در رگ های وطن، خون زندگی جاری شد.
+ متن پست از این سایت می باشد.
+ دیشب جانبازان اعصاب و روان میهمان برنامه خنده وانه بودند. جانبازانی که موج انفجار بمب ها، هنوز هم همراه آنهاست. جانبازانی که با وجود درد و خستگی که در چشمان هر کدامشان موج می زد اما برق نگاهشان این را می فهماند که خوشحالند که با فدای خود، خنده را امروز بر لبان ما هدیه کرده اند. برق نگاهشان این را فهماند که اگر باز هم پایش بیفتد جانشان را در راه ایران عزیز فدا می کنند تا وجبی از کشور به دست نااهلان نیفتد.
ما تمام قد در برابر این عزیزانِ جان بر کف می ایستیم و برایشان دست می زنیم و خاک پایشان را سرمه چشم خویش می کنیم.