پنجشنبه ۱۹ آذر ۹۴
یک سال از آن روزها می گذرد، یادت هست؟ پارسال همین موقع ها بود که سر و کله ات پیدا شد. نمی دانم که چه شد اما من به تو اعتماد پیدا کردم. به خودت، به حرفهایت، به رفتارت، به کارهایت ... . از اینکه از خیلی وقت پیش روی پاهای خودت ایستاده بودی خوشم می آمد. و با خودم فکر می کردم می شود به این پاها و به این شانه های تو تکیه کرد. صحبت های شبانه ات برایم مثل لالایی بود. ما در مورد خیلی چیزها حرف زدیم و در مورد خیلی چیزها به تفاهم رسیدیم. در مورد زندگی آینده خیلی با هم حرف زدیم. در مورد وظایف زن و مردی. من صادقانه جلو آمدم و از اعتقاداتم حرف زدم. از چیزهایی که بدم می آمد و متنفر بودم تا چیزهایی که خوشحالم می کرد. از اینکه دوست داشتم زن خانه باشم تا اینکه بیرون کار کنم و تو اینها را تایید می کردی. می دانی، کارهایت مرا به اشتباه انداخت. تو با من صادق نبودی و من ساده دل فکر می کردم مرد رویاهایم را پیدا کردم. اما غافل از اینکه تو اصلا دوستم نداشتی. دوستم نداشتی و پنج ماه بازیچه ام کردی. می دانی دلم شکست؟ می دانی دیگر اعتمادی به هیچکس ندارم؟ می دانی چقدر ساکت شده ام؟
گفته بودم هیچوقت نمی بخشمت. گفته بودم حلالت نمی کنم. اما دلم طاقت نیاورد نفرینت کنم. آخر آن دختر چه گناهی کرده که زنت شده. من بخشیدمت. از ته دلم بخشیدمت. و الان حالم خیلی خیلی خوب است. فراموشت کرده ام. راستی که فراموشی نعمت خوبیست. حالا نگاهم کن، ببین چقدر بزرگ شده ام؟! ببین چقدر عاقل شده ام؟!
فقط یک سوال دارم. هنوز هم نفهمیدم که چرا آمدی خواستگاری وقتی که اصلا دوستم نداشتی؟؟؟؟