يكشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۵
شب بود و من بودم و یک لیوان قهوه گرم و هوایی خنک و آسمانی پر ستاره و هجوم کلمات برای نوشته شدن ...
دیشب بی خوابی به سرم زده بود. برای خودم قهوه دم کردم و توی ایوون روی صندلی سبز رنگم نشستم. هوا فوق العاده عالی بود طوری که هوس راه رفتن در این شب تاریک و آروم رو به دلم می انداخت. قدم زدن توی خیابونها و کوچه پس کوچه های شهر. فارغ از همه دغدغه های روزمره، آواز خون و رقصان از زیر درختان بید رد بشم و زندگی رو ازشون هدیه بگیرم. روی جدول خیابونا راه برم و بلند بلند حرف بزنم و بخندم. از ته دل. اونوقت سرمو بلند کنم و خیره به آسمون پرستاره کنم و بگم: "خدااااااا ... ممنون به خاطر فرصتی که بهم دادی ... حداقل یک بار توستم به دلخواه خودم باشم ..." و بعد تموم آرامش شب رو جرعه جرعه توی وجودم خالی کنم.
+ یه جور خالی کردن خودم از کلماتی بود که هجوم آورده بودن برای نوشته شدن ... هر چند اون چیزی نبودند که باید نوشته می شدند ولی خب از هیچی که بهتره :))
+ فرصتا رو از دست ندین ... اونقدر عمر نمی کنیم که به همه آرزوهامون برسیم ... تو لحظه زندگی کنین و خودتون باشین ... حداقل یه روزتونو برای خودتون باشین و به دلخواه خودتون زندگی کنین :)