یک فنجان چای تلخ مهمان من

یک دلِ پُر دَرد دارم و یک جانِ پُر زَهر


و این زهرایِ کوچکِ توست ، شبیه ترین فرد به خودت

مرگ حق است اما بعضی مرگ ها هستند که تا اعماق وجودت را می سوزاند. مخصوصا اگر یادگاریی از او باقی مانده باشد. چون هر وقت که نگاهش می کنی باز تا اعماق وجودت را می سوزاند. یکی از دختر عمه هایم عروس عمویم بود. می گویم بود چون دیگر نیست؛ نیست یعنی رفت؛ رفت و از آسمانها نظاره گر رشد دختر هفت ساله اش شد. مرگ دختر عمه ام برای همه ما سخت بود اما برای زهرای کوچک ما سخت تر بود. برایش سخت بود چون روز اولی که مدرسه رفت مادرش کتاب هایش را داخل کیفش نگذاشت، برایش لقمه نگرفت، سیب توی کیفش نگذاشت، بهش سفارش نکرد که توی کلاس دختر خوبی باشد و با هم کلاسی اش دعوا نکند، بهش نگفت که گریه نکند، برایش آرزوی موفقیت نکرد و ...

بعد از مرگ دختر عمه ام، میانه خانواده عمه ام با عمویم به هم خورد و هیچ رفت و آمدی هم صورت نگرفت. خانواده عمه ام به صورت خیلی بی منطق، می گفتند پسر عمویم باعث مرگ زنش شده، در صورتی که دختر عمه ام بر اثر سرطان کبد از دنیا رفت. هیچ وقت دلیل این ادعایشان را نفهمیدم.

کم کم زمزمه ازدواج مجدد پسرعمویم در فامیل پیچید. اما پسر عمویم تا دو سال زیر بار نرفت. نمی دانم ترس از خانواده عمه ام بود یا چیز دیگر. شاید هم تنها دلیلش ــ بر خلاف نظر همه ــ عشق و علاقه اش به زنش بوده است. بالاخره بعد از دوسال، به اصرار فامیل ازدواج کرد. با زنی که همه عشق و زندگیش، زهرای کوچک ماست. روزی که قرار بود مراسم عروسیش برگذار شود خواب دختر عمه ام را دیدم. آنقدر خوشحال و شاد بود که حد نداشت. لباس زیبایی پوشیده بود و از من نظرم را می پرسید. آری دختر عمه ام برخلاف خانواده اش ــ عمه ام ــ از این ازدواج راضی بود و حتی خودش را برای آن روز آماده کرده بود. و من مطمئنم که آن روز در مراسم حضور داشت. وقتی عروس با زهرای کوچک ما رقصید، زهرای کوچک ما اشکش سرازیر شد. شاید او هم حضور مادرش را احساس کرده بود. بعد از آن روز دیگر دختر عمه ام را در خواب ندیدم. انگار دیگر خیالش از بابت دخترش راحت شده بود.

امروز زهرای کوچک ما کلاس هشتم است. و آنقدر مادر جدیدش را دوست دارد که بدون حضورش جایی نمی رود و مادر جدیدش هم جانش برای زهرای کوچک ما در می رود. کاش عمه ام نیز او ـ مادر جدید ـ را نیز همچون دخترش دوست می داشت و در مراسماتش او را از فامیل جدا نمی کرد که دل زهرای کوچک ما، به خاطر این موضوع ناراحت و غمگین نباشد.


+ امروز عروسی برادر همان دختر عمه  فوت شده ام بود. وقتی زهرای کوچک ما با دایی اش دیده بوسی کرد، پسر عمه ام انگار خواهرش را در کالبد زهرا دید و بغض کرد. اشکش بی صدا ریخت و در میان همهمه حاضران گم شد.

+ برای شادی روح دختر عمه ام فاتحه ای قرائت بفرمایید.

خدا رحمتشون کنه...
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
ممنون ... خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
خدارحمتش کنه ... خیلی سخته بدون مادر بزرگ شدن :(

برای زهرا خوشحالم که مادر خوبی پیدا کرده : ) 
آره خیلی سخته ... مادر بزرگترین نعمته
ممنون سمیرای عزیزم :)
روح دختر عمه تون شاد 
 خدا به مادر جدید زهرا ارج دهد.کم انسان هایی چنین انسان پیدا می شوند.
ممنون خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
بله اجرش با خانوم فاطمه زهرا
خدا رحمتشون کنه...

ممنون سایه جونم  .... خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
سلام
خدابیامرزدشون.این روزهای مخصوصا با حادثه منا کلی یاد مرگ حالم رو منقلب میکنه ...
ممنون خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan