یک فنجان چای تلخ مهمان من

یک دلِ پُر دَرد دارم و یک جانِ پُر زَهر


من و این همه خوشبختی!!!!

طبقه بالای خانه ما تقریبا خالی از سکنه می باشد. تقریبا هم یعنی اینکه فقط من ساکنش هستم و می شود گفت که دربست در اختیار من هست:) چند روز پیش دنبال یک کتاب مفاتیح می گشتم و از آنجایی که تنبلی ام آمد برم از پایین بیاورم، تصمیم گرفتم که کمدهای طبقه بالا را بگردم. زیر دکوری خانه مان سه تا کمد کوچک قرار دارد که همیشه قفل است. کمی همت به خرج دادم و مثل گربه از دکور بالا پایین رفتم تا توانستم کلیدهایش را پیدا کنم. اولی که باز نشد اما دومی را که باز کردم از ذوق نزدیک بود به رحمت ایزدی بپیوندم :)) کمد پر از کتابهایی بود که خواهرم خریده و آنجا انباشته بود. من هم که کتاب ندیده :)) همه اش را برداشتم و به اتاقم منتقل کردم.

+ تا به حال این همه کتاب نخوانده رو یه جا نداشتم :)

+ چند تایی بودند که دنبالشان بودم بخونمشون ... مثل چهار اثر

+ با دیدن اینا کلا مفاتیح یادم رفت ... خدایا منو ببخش :)


زندگی در میان کتاب ها

چند روزیست که به یک کار فکر می کنم. کاری که هم مرتبط با رشته ام باشد و هم دوستش داشته باشم. این روزها به ویراستاری فکر می کنم. به کار در یک انتشاراتی. از آنجایی که عاشق کتابم، بیشتر از هر شغل دیگری می توانم از عهده اش بربیایم. حتی اگر درآمدش کم هم باشد باز به کار کردنش می ارزد. امروز با یکی از اساتیدم صحبت می کردم و از او آدرس یک انتشاراتی را پرسیدم. او هم خیلی زود آدرس و چند تا شماره تلفن داد و تشویقم کرد که حتما در این کار موفق می شوم. گفت البته باید پشتش را بگیری تا بتوانی برای کار در انتشاراتی موفق شوی. گفت اگر پیشنهادی داشتم حتما برای تو می گیرم. خیلی بهم امید داد. امیدوارم بتوانم این کار را بگیرم. تنها مشکلم این است که شهر ما انتشاراتی ندارد و باید برای کار تبریز بروم. استادم گفت از آنجایی که دختر محکم و خوبی هستی هر جایی که کار کنی موفق خواهی شد. دیگه انرژی مثبت بیشتر از این ؟؟؟

لطفا برایم دعا کنید تا موفق شوم برای کار :)


هر کتابی باید در سن مخصوص خودش خوانده شود

سال اول دوره کارشناسی بودم که تصمیم گرفتم کتاب "بوف کور" را بخوانم. بعد از چند بار مراجعه به کتابخانه دانشکده بالاخره موفق شدم این کتاب را به امانت بگیرم. به خوابگاه که رسیدم شروع کردم به خواندن. اما هر چه جلوتر می رفتم سردرگمی هایم بیشتر می شد. اصلا متوجه داستان نمی شدم. چند بار خواستم دیگر ادامه اش ندهم اما نشد. با خودم گفتم شاید در اواخر داستان موضوع برایم حل شود. اما نشد. از دست خودم عصبانی بودم که چرا باید یک دانشجوی ادبیات نمی تواند یک داستان را بفهمد. چند بار خواستم مجدد کتاب را بخوانم اما دستم به خواندن نمی رفت.

دیروز یا پریروز بود که اینجا مطلبی را خواندم درباره رمان "صد سال تنهایی" مارکز. فکر می کنم شاید سن جادویی من هم فرا رسیده باشد تا مجذوب رمان "بوف کور" شوم. شاید هدایت نیز بوف کورش را برای سن بیست و هشت سالگی من نوشته باشد.


+ عنوان مطلب برگرفته از پست "برای مارکز و صد سال تنهاییش" از خانم غزلناز بغدادی است.

Designed By Erfan Powered by Bayan