یک فنجان چای تلخ مهمان من

یک دلِ پُر دَرد دارم و یک جانِ پُر زَهر


گاهی خودت را ویرایش کن

یک جایی یک مطلبی خوانده بودم که نوشته بود " گاهی خودتو ویرایش کن، قلم بدست بگیر و اشتباهات و کارای غلطت رو اصلاح کن " . از دیروز که تنها شدم با خودم نشستم و نگاهی به گذشتم کردم. از دوران راهنمایی تا الان. و به این نتیجه رسیدم که در برهه ای از زندگیم به دوستانم خیلی بها دادم تا خانوادم. به خصوص به دوست ده ساله دانشگاهیم. در طول این ده سال فقط من بودم که سعی کردم دوستیمون به هم نخورد. در طول این ده سال من بودم که سکوت کردم در برابر همه حرفها و کارها که از نظرم اشکال داشت اما به خاطر دوستیمون مجبور به سکوت شدم. در طول ده سال من بودم که همه تقصیرها را به گردن گرفتم - حتی اگر کاری نکرده باشم - تا دوستم نرنجد. و خیلی چیزهای دیگر که یادآوریش هم اذیتم می کند. الان که دارم به گذشتم فکر می کنم احساس یک فرد احمق را دارم که از حماقتش سوارش شده اند. اما دیگر می خواهم خودم باشم حتی اگر به قیمت تمام شدن ده سال دوستیم شود. من می خواهم خودم را ویرایش کنم.

+ دیروز رسیدم شیراز. آمدم پیش خواهرم. بیشتر که فکر می کنم در حق خواهرم اصلا خواهری نکردم. امیدوارم مرا ببخشد.

+ این پست را از طریق سیستم پیامکی بیان نوشته و فرستادم. اگر کار کند یک پوئن مثبت برای بیان به حساب میاد. چون به نت دسترسی ندارم.

تصمیم کبری

شب بود و من بودم و یک صندلی و نسکافه گرم و ایوان سرد و آسمان ابری قرمز رنگ و یک عالمه فکر ناتمام ...


و این زهرایِ کوچکِ توست ، شبیه ترین فرد به خودت

مرگ حق است اما بعضی مرگ ها هستند که تا اعماق وجودت را می سوزاند. مخصوصا اگر یادگاریی از او باقی مانده باشد. چون هر وقت که نگاهش می کنی باز تا اعماق وجودت را می سوزاند. یکی از دختر عمه هایم عروس عمویم بود. می گویم بود چون دیگر نیست؛ نیست یعنی رفت؛ رفت و از آسمانها نظاره گر رشد دختر هفت ساله اش شد. مرگ دختر عمه ام برای همه ما سخت بود اما برای زهرای کوچک ما سخت تر بود. برایش سخت بود چون روز اولی که مدرسه رفت مادرش کتاب هایش را داخل کیفش نگذاشت، برایش لقمه نگرفت، سیب توی کیفش نگذاشت، بهش سفارش نکرد که توی کلاس دختر خوبی باشد و با هم کلاسی اش دعوا نکند، بهش نگفت که گریه نکند، برایش آرزوی موفقیت نکرد و ...

بعد از مرگ دختر عمه ام، میانه خانواده عمه ام با عمویم به هم خورد و هیچ رفت و آمدی هم صورت نگرفت. خانواده عمه ام به صورت خیلی بی منطق، می گفتند پسر عمویم باعث مرگ زنش شده، در صورتی که دختر عمه ام بر اثر سرطان کبد از دنیا رفت. هیچ وقت دلیل این ادعایشان را نفهمیدم.

کم کم زمزمه ازدواج مجدد پسرعمویم در فامیل پیچید. اما پسر عمویم تا دو سال زیر بار نرفت. نمی دانم ترس از خانواده عمه ام بود یا چیز دیگر. شاید هم تنها دلیلش ــ بر خلاف نظر همه ــ عشق و علاقه اش به زنش بوده است. بالاخره بعد از دوسال، به اصرار فامیل ازدواج کرد. با زنی که همه عشق و زندگیش، زهرای کوچک ماست. روزی که قرار بود مراسم عروسیش برگذار شود خواب دختر عمه ام را دیدم. آنقدر خوشحال و شاد بود که حد نداشت. لباس زیبایی پوشیده بود و از من نظرم را می پرسید. آری دختر عمه ام برخلاف خانواده اش ــ عمه ام ــ از این ازدواج راضی بود و حتی خودش را برای آن روز آماده کرده بود. و من مطمئنم که آن روز در مراسم حضور داشت. وقتی عروس با زهرای کوچک ما رقصید، زهرای کوچک ما اشکش سرازیر شد. شاید او هم حضور مادرش را احساس کرده بود. بعد از آن روز دیگر دختر عمه ام را در خواب ندیدم. انگار دیگر خیالش از بابت دخترش راحت شده بود.

امروز زهرای کوچک ما کلاس هشتم است. و آنقدر مادر جدیدش را دوست دارد که بدون حضورش جایی نمی رود و مادر جدیدش هم جانش برای زهرای کوچک ما در می رود. کاش عمه ام نیز او ـ مادر جدید ـ را نیز همچون دخترش دوست می داشت و در مراسماتش او را از فامیل جدا نمی کرد که دل زهرای کوچک ما، به خاطر این موضوع ناراحت و غمگین نباشد.


+ امروز عروسی برادر همان دختر عمه  فوت شده ام بود. وقتی زهرای کوچک ما با دایی اش دیده بوسی کرد، پسر عمه ام انگار خواهرش را در کالبد زهرا دید و بغض کرد. اشکش بی صدا ریخت و در میان همهمه حاضران گم شد.

+ برای شادی روح دختر عمه ام فاتحه ای قرائت بفرمایید.


جهل یا نادانی؟

چقدر سخت است کسی را که خودش را به خواب زده بیدار کنی. مثل آب در هاون کوبیدن است. امروز با همچین آدمی بحثم شد و من هر چه برایش توضیح می دادم و دلیل می آوردم او حرف خودش را می زد. در آخر هم چون دید دلایلم منطقیست بحث را صد و هشتاد درجه چرخاند و گفت نه من منظورم در این باره بود و چنان و چنان. آنجا بود که با خودم فکر کردم با نادان جماعت نباید وارد بحث شد چرا که خود هم نمی دانند دلیل مخالفت هایشان چیست و اصلا چه می خواهند بگویند. ایرادات بنی اسرائیلی وارد می کنند و بر جهالت خود اصرار می ورزند.

واقعا راست است که گفته اند : نرود میخ آهنین در سنگ


+ واقعه مِنا دردناکترین حادثه در چند روز اخیر است. برخی از دوستان به جای اینکه آل سعود را به خاطر بیکفایتیشانن محکوم کنند بیشتر آب به آسیای دشمن می ریزند و می گویند: اگر به جای حج به چند نیازمند کمک می کردند الان زنده بودند و بدتر اینکه حتی برایشان جوک هم ساخته اند. واقعا متأسفم برای این گونه افراد :| و تسلیت می گویم به ملت شریف ایران


گر ایران نباشد تنِ من مباد

سالهاست که آسمان، کوچ غریبت را بر شانه هایمان می تکاند و آفتاب، مسیر چشمانت را به انگشت نشان می دهد و می گرید. سالهاست که رفته ای و بادها، بوی پیراهنت را بر خاکریزهای بسیار مویه می کند. تو انعکاس روشن خورشید در رودخانه های سرخ حماسه ای. دلت، دریا می نوشت و نگاهت، توفان می سرود. برخاستی؛ آن هنگام که نفس های سرما پنجره ها را سیاه کرده بود و شهر می رفت که در اضطراب ثانیه های تجاوز، کمر خم کند. برخاستی و با قدم های استوارت، در رگ های وطن، خون زندگی جاری شد.

+ متن پست از این سایت می باشد.

+ دیشب جانبازان اعصاب و روان میهمان برنامه خنده وانه بودند. جانبازانی که موج انفجار بمب ها، هنوز هم همراه آنهاست. جانبازانی که با وجود درد و خستگی که در چشمان هر کدامشان موج می زد اما برق نگاهشان این را می فهماند که خوشحالند که با فدای خود، خنده را امروز بر لبان ما هدیه کرده اند. برق نگاهشان این را فهماند که اگر باز هم پایش بیفتد جانشان را در راه ایران عزیز فدا می کنند تا وجبی از کشور به دست نااهلان نیفتد.

ما تمام قد در برابر این عزیزانِ جان بر کف می ایستیم و برایشان دست می زنیم و خاک پایشان را سرمه چشم خویش می کنیم.


چشمهایش

: مادر می خوام زن بگیرم، برام یه دختر خوب پیدا کن

ـ خب خودت تو محل کار و محله و دوست آشنا یکی پیدا کن

: نه مادر، خدا این چشما رو به من نداده که باهاشون دختر مردم رو دید بزنم. خودت یکی خوبشو برام پیدا کن


+ این یک مکالمه واقعیست


سکوتی که دوستش ندارم

چقدر سخت است نتوانی اعتقادات خودت را بیان کنی و آنگونه که دوست داری باشی؛ فقط به این دلیل که دوستت از دستت نرنجد و پشت پا بزند به ده سال دوستی. یک هفته ای که پیشش بودم سکوت کردم در برابر چیزهایی که جزو اعتقاداتم بود یا نبود. اصلا این حالت را دوست ندارم. کاش بتوانم کاری بکنم ...


تولدِ من

امروز روزیست که برای اولین بار چشم بر این جهان گشوم و دنیای رنگارنگ اطرافم را دیدم.
تولدم مبارک :)

لطفا کمی فکر کنید

چند وقتی است که در شبکه های اجتماعی و تلگرام و وایبر و واتس آپ و ... مطالبی به اشتراک گذاشته می شود که تأسف برانگیز و حتی خنده دار هستند. و متأسفانه دوستان و کاربران این شبکه ها هم بدون هیچ تفکری اقدام به نشر آنها می کنند. حتما همه شما این مطلبِ " من ایرانی نیستم چون ... " را خوانده اید. می خواستم چند روشنگری در این رابطه داشته باشم تا شاید این ستیزه جوییها پایان یابد هر چند کسانی که گوش شنوایی ندارند و حرف فقط حرف خودشان است باز هم راه عناد را در پیش خواهند گرفت.
می گویند: " اعراب به ما یاد دادند تا به جای خوراک بگوییم غذا، آنها به ادرار شتر می گویند غذا و به این طریق خواستند ما را تحقیر کنند "
باید بگویم که خود اعراب هم از واژه غذاء برای خورد و خوراک استفاده می کنند منتها با کسر غین و همزه آخر یعنی غِذاء، ــ مثل شِفاء که ما به صورت شَفا تلفظ می کنیم که اولی به معنای آرزوی سلامتی و دمی به معنای نفرت می باشد ــ و از آنجا که ما در رسم الخط فارسی همزه کلمات را می اندازیم و تلفظ واژه ها را عوض می کنیم نتیجه شده غذا که در متون کهن عربی به معنی ادرار شتر می باشد که جزو کلمات متروکی ست که دیگر استفاده نمی شود. حال قضاوت کنید که مشکل از ماست یا اینکه اعراب ما را به زور وادار کردند تا غِذاء را بدون کسره و همزه بکار ببریم؟
می گویند: " اعراب به ما یاد دادند تا برای شمارش افراد از نفر استفاده کنیم که آنها برای شمارش شتر از نفر استفاده می کنند و این تحقیریست برای ایرانی ها "
باید بگویم که نفر یک واژه عربیست به معنای دسته و گروه که در قرآن هم برای اسنان و جن نیز به کار برده شده. در آیه 34 سوره کهف نیز آمده که معنای گروه و خویشاوند و دسته را می دهد نه شتر : ... أنا أکثر منک مالاً و أغزّ نفرا (من مال و ثروتم از تو بیشتر است و از لحاظ تعداد و گروه هم از تو بیشتر و نیرومندترم).
می گویند: " اعراب به ما آموختند که به جای واق واق سگ بگوییم پارس تا بدینوسیله سرزمین ما را تحقیر کنند "
باید بگویم که اعراب اصلا در الفبای خود واج " پ " را ندارند و آنها به سرزمین پارس، فارس می گویند که اگر القا کننده بودند باید فارس کردن را القا می کردند. خود کلمه پارس به معنای خبر کردن هم آمده است. پس اگر می گوییم سگ پارس کرد به این معنی است که سگ خبر می دهد.
می گویند: " اعراب ضرب المثل «شاهنامه آخرش خوش است » را به ما آموختند تا بدینوسیله ما را تحقیر کنند چون در آخر شاهنامه ایرانیان از اعراب شکست می خورند "
باید بگویم که حسن انوری در «فرهنگ امثال سخن» می‌گوید: این ضرب‌المثل اشاره‌ی طنزآمیز به کاری دارد که برخلاف انتظار شخص پیش می‌رود و پایان خوشایندی ندارد. در واقع در این کتاب این ضرب‌المثل به عنوان یک جمله‌ی معکوس در مورد یک ماجرا با پایان ناخوشایند به کار می‌رود. کتاب «ریشه‌های تاریخی امثال و حکم» نوشته‌ی مهدی پرتوی آملی که به بررسی تاریخی ریشه‌های ضرب‌المثل‌های ایرانی پرداخته شده، علت رواج این جمله را این می‌داند که هرکس شاهنامه را مطالعه می کرد چون مکرر به مدح و ستایش از سلطان محمود غزنوی برخورد می کرد به گمان خود همت و جوانمردانی سلطان را که مشوق فردوسی در تنظیم شاهنامه گردیده است از جان و دل می ستود و بر آن همه عشق و علاقه به تاریخ و ادب ایران آفرین می گفت ! بی خبر از آنکه شاهنامه آخرش خوش است زیرا وقتی که به آخر شاهنامه می رسید و منظومه هجاییه را در آخر شاهنامه قرائت می کرد تازه متوجه می شد که محمود غزنوی نسبت به سلطان ادب و ملیت ایران تا چه اندازه ناجوانمردی و ناسپاسی کرده است. به همین جهت هر کس در ازمنه گذشته به قرائت شاهنامه می پرداخت قبلا به او متذکر می شدند تا زمانی که کتاب را به پایان نرسانده باشد و در قضاوت نسبت به سلطان محمود غزنوی عجله نکند زیرا شاهنامه آخرش خوش است یعنی در آخر شاهنامه است که فردوسی محمود غزنوی را به خواننده کتاب می شناساند و با این قصیده هجاییه حق ناسپاسی و رفتار توهین آمیز را در کف دستش می گذارد.
در هر حال دشمنان برای دشمنی با اسلام به هر حیله‌ای متوسل می‌شوند. وقتی سعی می‌کنند دین را قومی و قبیله‌ای نشان دهند و قومیت را بر دین خدا ارجح شمرند و بر همین مبنا تلاش می‌کنند تا اسلام را عربی نشان دهند [گویی حضرات موسی و مسیح (ع) امریکایی یا اروپایی بوده‌اند که این همه پیرو در آن دیار دارند]، وقتی سعی می‌کنند پس از القای عربی بودن دین اسلام، حس ملی‌گرایی را بر خدا گرایی غالب کرده و بغض ایرانیان را نسبت به اعراب تشدید کنند تا بغض‌شان نسبت به اسلام تحریک شود و ...، این واژه‌شناسی‌های غلط و سخیف نیز رواج می‌یابد.
و در آخر اینکه لطفا هر مطلبی را بدون فکر و تحقیق و بررسی باز نشر نکنید.

ای دوست می شود نیایی؟؟؟

هر وقت صحبت از آمدن می کند هر چند ابراز خوشحالی می کنم اما زود هم بحث را عوض می کنم. نه اینکه دوستش نداشته باشم نه، من فقط نگران وقایع بعدش هستم. نگران نبود مراکز خرید آنچنانی و جاهای دیدنی شهر کوچکمان. نگران هوس خرید کردنش از تبریز و استیصال من از اینکه آیا خانه دایی ببرمش یا نه. اگر خانه مان تبریز بود با اشتیاق فراوان دعوتش می کردم

خوب می دانم که رو سیاهم ...

هر جا سوالــ شد

کهـ دلتــ در کجا خوشــ استــ؟

بیــ اختیار

بر دهنمــ مشهد الرضاستـــ

آخرین باری که پابوس آقا بودم اسفند ماه 92 بود. از آن روز هر چه دعا می کنم تا باز زیارت حرمش نصیبم شود نمی شود که نمی شود. بعد از دهم شهریور یک سفر به قم خواهیم داشت. می رویم به پابوس خواهر تا شاید خواهر واسطه شود برادر مهمانمان کند در حرمش.


شهریورِ پاییزی

هوای شهر ما شبیه هوای آبان ماه شده است ، شاید هم آذر ماه. بارانی و سرد. بعد از آن گرمای جهنمی مرداد ماه ، این سردی هوا عجب می چسبد. خدایا شکرت که نعمت باران را از ما دریغ نکرده ای !!!

+ میگن روزای بارونی هر چی دعا کنی برآورده میشه چون درهای رحمت الهی بازه ... دعاهاتون قبول :)


کمی دیرتر

اگر یک روز شخصی دم در خانه یا محل کارتان بیاید و بگوید آقا سر کوچه منتظر شما هستند تا به عهد خود وفا کرده سربازش شوید، چه عکس العملی از خود نشان می دهید؟ آیا سراسیمه تا سر کوچه می دوید یا مثل همیشه عذر و بهانه می آورید؟؟؟

این خلاصه دو خطی مربوط به رمان " کمی دیرتر " از سید مهدی شجاعی است. البته یک خلاصه از نظر من. این رمان را ماه رمضان خواندم. آنقدر برایم جالب و جذاب بود که تا وقت سحری خواندمش. قلم سید را دوست دارم و اکثر رمانهایش را خوانده ام اما این رمان خیلی بیشتر از آن چیزی که فکرش را بکنید مرا به فکر فرو برد. اینکه ما منتظران واقعی هستیم یا فقط لفظا منتظریم؟؟؟

وقتی به این موضوع فکر می کنم نمی دانم باید چه جوابی بدهم. شاید آن شخص را مسخره کنم که این حرف را زده و یا اینکه ... گاهی فکر می کنم من اصلا منتظر آقا نیستم ... من حتی در دعاهایم هم آمدن آقا را طلب نکرده ام ... واقعا شرمساری بزرگی است برای کسی که خود را مسلمان می نامد.

پیشنهاد می کنم اگر این رمان را تا بحال نخوانده اید در اولین فرصت حتما بخوانید. مطمئن باشید با خواندنش چیزی را از دست نمی دهید. شاید تلنگری باشد برای روح خوابیده همه ما ...



مادربزرگ ها لطفا تا آخر مهربان بمانید

همه مادربزرگها مخلوقاتی مهربان و عزیزنند. مخلوقاتی فرشته خصال که همه نوه ها دلشان غنج می رود که پدر و مادرشان اجازه دهند که چند روزی را پیش آنها بمانند. مادربزرگها همه خوردنیها را جمع می کنند توی خانه شان تا وقتی نوه هایش پیشش هستند بهترین روز عمرشان را سپری کنند. مادربزرگها هیچوقت بین نوه هایشان فرق نمی گذارند. مادربزرگها حتی اگر خسته هم باشند اما پا به پای نوه هایشان بازی می کنند. مادربزرگها عاشق نوه هایشان هستند ...
مادربزرگ من اگر هم این خصلت ها را داشت الآن دیگر ندارد یا با کارها و حرفهایش دارد همان خوب بودن را هم از ذهن ما ـ حداقل من ـ پاک می کند. طوری که اصلاً دیگر دلم نمی خواهد خانه شان بروم. گاهی وقتها با حرفهایش آنقدر نیش می زند که دلم می خواهد سر به بیابان بگذارم. گاهی چنان نوه های خودش را از ما بالاتر می گیرد که انگار ما همه از دم بد هستیم و قصدِ از راه بدر کردنِ نوه های او را داریم. البته این را هم بگویم که داییم ـ تنها فرزند مادربزرگم ـ و زن و بچه هایش آنقدر خوب و مهربان هستند که حد ندارد. گاهی با خودم فکر می کنم اگر مادربزرگ واقعی ام بود هیچ یک از این مشکلات را نداشتیم.

+ این یک هفته را تبریز بودیم برای عروسی دخترِ دایی بزرگم ... مادربزرگم تمام خوشی های عروسی را از دماغم درآورد

+ آنطور که دلم می خواست نتوانستم این پست را بنویسم ... شاید در زمانی نه چندان دور کاملترش کنم

روزی که زمین بر خود لرزید

ساعت نزدیک دو و نیم بود که از خواب بیدار شدم. آخر ماه رمضان تا سحر بیدار می مانم و بعد از سحر تا ظهر می خوابم. روزه داری در تابستان واقعا طاقت فرساست. نمازم را خواندم و رفتم پایین. مادرم داشت برای افطاری فردا شب خودش را آماده می کرد. آخر از تبریز مهمان داشتیم. کمکش کردم تا مرغ ها را آماده کرد. ساعت حدود پنج بود. تلویزیون را روشن کردم تا به تماشای کشتیِ بازی هایِ المپیک بنشینیم. هنوز دقیق سر جایم ننشسته بودم که صدایی وحشتناک به گوشم رسید و همراه آن زمین شروع کرد به لرزیدن. همانطور که نشسته بودم داشتم تک تک اعضای خانواده را نگاه می کردم. ترس تمام وجودم را گرفته بود. برادرم که دید کسی تکان نمی خورد داد زد که " چرا نشسته اید زلزله شده". انگار ما منتظر بودیم تا کسی به ما بگوید که از خانه خارج شویم. زمانی که به حیاط رسیدیم زمین هم قرار گرفت. انگار این قرارش فرصتی برای ما بود که چادر سر کنیم و تلفن و گوشی های موبایل را با خود بیرون بیاوریم. چون درست ده دقیقه بعد که همه مان توی کوچه بودیم مجدد لرزید. طوری که واقعا فکر می کردم زمین می خواهد دهان باز کند و همه ما را ببلعد. وقتی چشمهایم را که از ترس بسته بودم باز کردم ترک خوردن دیوار همسایه را دیدم. یعنی اگر چند ثانیه دیگر طول می کشید مطمئنا خانه ها ویران می شد. اما ما هموطنانمان را در دو زلزله ای که به فاصله ده دقیقه در اهر (6/2 ریشتر) و ورزقان (6 ریشتر) رخ داد از دست دادیم. زلزله ای که هر از گاهی الان هم خودی نشان می دهد.

درست سه سال از آن روزی که زمین بی رحمانه بر خود لرزید می گذرد. بیست و یکم مرداد سال نود و یک مصادف با بیست و سوم ماه رمضان. ساعت حوالی پنج. برای آرامش روح از دست رفتگان فاتحه ای بفرستید.

Designed By Erfan Powered by Bayan