یک فنجان چای تلخ مهمان من

یک دلِ پُر دَرد دارم و یک جانِ پُر زَهر


من هیچوقت آدم نمی شم

گاهی وقتها بدجور حس حماقت می کنم درست مثل امروز. رفتارم مثل بچه ها می شود تا یک آدم بزرگ. متنفرم از این اخلاقم :(

+ سر فرصت ماجرایش را می نویسم


من و این همه خوشبختی!!!!

طبقه بالای خانه ما تقریبا خالی از سکنه می باشد. تقریبا هم یعنی اینکه فقط من ساکنش هستم و می شود گفت که دربست در اختیار من هست:) چند روز پیش دنبال یک کتاب مفاتیح می گشتم و از آنجایی که تنبلی ام آمد برم از پایین بیاورم، تصمیم گرفتم که کمدهای طبقه بالا را بگردم. زیر دکوری خانه مان سه تا کمد کوچک قرار دارد که همیشه قفل است. کمی همت به خرج دادم و مثل گربه از دکور بالا پایین رفتم تا توانستم کلیدهایش را پیدا کنم. اولی که باز نشد اما دومی را که باز کردم از ذوق نزدیک بود به رحمت ایزدی بپیوندم :)) کمد پر از کتابهایی بود که خواهرم خریده و آنجا انباشته بود. من هم که کتاب ندیده :)) همه اش را برداشتم و به اتاقم منتقل کردم.

+ تا به حال این همه کتاب نخوانده رو یه جا نداشتم :)

+ چند تایی بودند که دنبالشان بودم بخونمشون ... مثل چهار اثر

+ با دیدن اینا کلا مفاتیح یادم رفت ... خدایا منو ببخش :)


زندگی خالی نیست، مهربانی هست، ایمان هست *

پسر جوانی در یک جای شلوغ، هراسان و مضطرب تند تند اطرافش را نگاه می کند و جلوی هر مرد و زن و پیر و جوان را می گیرد و می گوید " پدر و مادرم صبح منو آوردن اینجا ولم کردن، حالا من چی کار کنم؟ " هر کدام از آن افراد با تعجب به صورت پسر جوان نگاه می کنند. بعضی ها با همان تعجی از کنارش رد می شوند. بعضی ها به گمان اینکه شوخیست می خندند. بعضی ها به این سوال که " مگه میشه؟ " از کنارش رد می شوند. بعد صدایی روی تصویر می گوید: " آری شبیه شوخیست اما نه زمانی که والدین پیرمان را رها می کنیم "

این تبلیغی است که ـ البته بیشتر شبیه یک تلنگر است ـ این روزها از شبکه های مختلف پخش می شود. اولین باری که دیدم واقعا تحت تأثیر قرار گرفتم. پدر و مادر هیچوقت بچه هایشان را در این سن رها نمی کنند. یعنی از محالات است اما همین بچه ها وقتی پدر و مادرشان پیر می شود از نگهداریشان خسته می شوند و رهایشان می کنند. این تبلیغ این را می خواهد بگوید که " این جریان اصلا باور کردنی نیست و کسی هم باورش نمی شود که والدین این کار را بکنند و حتی به این ماجرا می خندند اما اگر پیرمردی یا پیرزنی این ادعا را می کرد قطعا همه باور می کردند "

قدر پدر و مادرانمان بیشتر بدانیم.

* شعار تبلیغ مذکور


پایان شیرین

می خوام حرفی رو که تو پست قبلی نوشتم رو پس بگیرم. البته نه کامل کامل هااااا ... ولی می خوام بگم گاهی وقتا پایان این مضحک ترین کار دنیا، امیدیه که شیرینی خاصی داره ... فقط همین :)


:(

گاهی وقتا انتظار مضحک ترین کاریه که می کنی ...


درس خواندن با اعمال شاقه

امروز داشتم به این فکر می کردم که آیا سیستم آموزشی ما عملکردش تا الان خوب بوده یا نه؟ به زمان درس خوندن خودم که فکر می کنم میبینم که ما خیلی راحت تر از بچه های امروزی درس خواندیم. مدرسه از ما چیزی فراتر از آنچه که در توانمان بود نمی خواستند و معلم ها همه سواد تدریس بالایی داشتند (شاید فقط درصد کمی آنطور که باید، درس نمی دادند). به زمان حال که فکر می کنم میبینم سیستم آموزشی نوسان، زیاد داشته. اول اینکه کتاب های قدیم حذف شد. دوم اینکه نمره را حذف کردند و جایش خوب، عالی، متوسط، بد گذاشتند که والدین بیچاره نمی دانستند که این خوبی که بچه شان گرفته دقیقا چه نمره ایست و همینطور حس رقابت را از بچه ها برداشتند و بعد از یه دوره دوباره نمره را برگرداندند. سوم اینکه دوره های آموزشی را به هم زدند و برگرداندند به زمان قبل از ما، که کلاس ششم اضافه شد و پیش دانشگاهی حذف؛ درس ها قر و قاطی شد به طوری که وقتی کتاب ها را نگاه می کنی میبینی مثلا مسئله ریاضی دوره دوم دبیرستان در کتاب کلاس هفتم مشاهده می شود. چهارم اینکه بعضی درس ها اختراع شد که به شخصه معتقدم اگر معلمها بتوانند به خوبی درسش بدهند برای آینده بچه ها خوب است اما دریغ و صد دریغ که ... . مدارس تیزهوشان هم که قوز بالا قوز شد. البته من نظرم روی شهرهای بزرگ نیست چون شهرهای بزرگ معلمانی در خور مدارس تیزهوشان هم دارند که به خوبی از عهده تدریس بر بیاید. بیشتر نظرم روی شهر های کوچک و صد البته شهر خودمان است.

امروز دختر پسر عمویم زنگ زده بود که " معلممون گفته برا درس پاورپوینت بسازیم و اگه آهنگ هم روش بزاریم نمره ش بیشتر میشه ". من هم که تا به حال با پاورپوینت کار نکرده بودم و حتی برای تزِ ارشدم خواهر و برادرم مشترکا برایم پاورپوینت درست کرده بودند با شرمندگی گفتم که آهنگ گذاشتن بلد نیستم :| و قرار شد که فقط آهنگ بی کلام برایش دانلود کنم. عصر پدرم آمد بیدارم که دختر پسرعمویم با مادرش آمده اند برای پاورپوینت. بماند که کلی سر پدرم غر زدم که من بلد نیستم اما بالاخره رفتم. آهنگ انتخاب شد و حالا مانده بود گذاشتنش روی پاورپوینت. دیدم چاره ای ندارم جز اینکه دست به دامان برادرم شوم (برادر برای خدمت سربازی تهران است). زنگ زدم و بیچاره از اون ور گفت و درستش کردم. حالا حرفم سر این است که معلم گرامی شما که از بچه تکلیف پاورپوینت آهنگ دار می خواهی آیا یک جلسه برای یاددادنش گذاشته ای؟ آیا اصلا طریقه ساخت پاورپوینت را توضیح داده ای؟ نه. این معلمان خیال می کنند چون دانش آموزانش تیزهوشان درس می خوانند ، مادرزادی تیزهوشند و نیاز ندارند که اول یاد بگیرند بعد درس پس بدهند. به نظر من مدرسه تیزهوشان اصلا به نفع بچه ها نیست. از دانش آموزان عین این کارگران قرون وسطایی فقط بیگاری می کشند، فقط به صِرف اینکه در مدرسه تیزهوشان درس می خوانند. بالاخص شهر ما که با امسال دو سال می شود که این مدارس تاسیس شده است. من در آینده هیچوقت نخواهم گذاشت بچه هایم در مدارس تیزهوشان درس بخوانند :)


عنکبوتی کجایی، کجایی؟

پریشب که داشتم کرکره اتاقم را تاریک می کردم یک عدد عنکبوت را رویش دیدم. از آنجایی که می ترسیدم بزنمش فرار کند و پیدایش نکنم از خیرش گذشتم. بعد از چند دقیقه دیدم نیست. حالا به نظرتان از اینکه جوانمردی کردم و کاری به کارش نداشتم، او هم جوان عنکبوتی می کند و کاری به کارم نخواهد داشت ؟؟؟ از دیروز توهم عنکبوت زده ام :)))


خواستن توانستن است

وقتی خداوند راهی را جلوی پایت می گذارد که ممکن است به آرزوی چندین و چند ساله ات برسی، نباید امروز و فردا کنی، باید همه تلاشت را به کار بگیری تا موفق شوی. و اگر نشدی حق نداری ناامیدی را به دلت راه دهی. باید آنقدر تکرارش کنی تا به آنچه می خواهی برسی. باید ثابت کنی که حرفت فقط حرف و آرزویت فقط یک آرزو نیست. باید ثابت کنی مرد عمل هستی و هیچوقت شانه خالی نمی کنی. باید به خدا ثابت کنی که لیاقت این توجهش را داری و پایش می ایستی.

+ برایم دعا کنید تا لیاقتم را اثبات کنم :)


دوست داشتید چه کتابی را می نوشتید؟

چند وقت پیش، هفته نامه* ای که مشتری اش هستم یک مسابقه آکادمی نویسندگی گذاشته بود؛ که من هم شرکت کردم. از همان ابتدا می دانستم که هیچ شانسی ندارم اما همین که جرأت شرکت در مسابقه را پیدا کرده بودم کلی سر ذوقم آورده بود. یکی از سوال هایی که پرسیده شده بود به این شکل بود : دوست داشتید چه کتابی را می نویشتید؟ و چرا؟ الان که به این سوال فکر می کنم میبینم که خیلی جرأت می خواهد که بخواهی خودت را جای یکی از نویسنده ها بگذاری که اثری مورد قبول را نوشته باشد. هر چند که خود را شایسته این کار نمی بینم اما اگر بخواهم انتخاب خوشبینانه ای داشته باشم، دوست داشتم کتاب " بر باد رفته " را من می نوشتم. و تنها دلیلش هم این است که در خلال داستان، " اشلی " را می کشتم تا هم " اسکارلت " خیالش راحت شود و هم " ملانی " بدبخت و هم خواننده. شما را نمی دانم اما من از همان شروع کتاب از رفتار و اخلاقیات " اسکارلت " بدم می آمد و حرص می خوردم. و از شما چه پنهان از مظلومیت و سادگی " اشلی " که بیشتر به بلاهت می زد هم حالم به هم می خورد. برای همین در حین خواندن همه اش دلم می خواست تا " اشلی " در جنگ کشته شود. تنها صحنه ای که از کتاب را که دوست داشتم آخرش بود. مطمئناً هیچگاه پایانش را تغییر نمی دادم. هر چند که اگر این کتاب به قلم من بود هرگز یک شاهکار محسوب نمی شد :))))

در حال حاضر رمان " جنگ و صلح " را می خوانم. و تا اینجای داستان در این فکرم که اگر من بودم چطور می نوشتم :) بعد از اتمام داستان حتما خواهم گفت که اگر من بودم چه می کردم؟


* هفته نامه همشهری جوان


امتحانم آرزوست !

امروز تو اخبار حوزه امتحانی نام نویسندگان مجلس خبرگان را نشان می داد. همینطور که داشتم می دیدم با خودم فکر می کردم کاش برای نمایندگان مجلس هم همچین امتحانی بود تا کسانی که واقعا صلاحیت دارند معرفی می شدند. حداقل مردم تکلیفشان روشن بود که اینهایی مانده اند سطح سواد و اطلاعاتشان از جامعه و مملکت و سیاست بالاست و راحت تر انتخاب می کردند. چه بسا که از مثلا سی ثبت نام کننده مجلس در یک شهر، فقط پنج شش نفر باقی می ماند و واقعا لایق ها وارد مجلس می شدند.


درک یک طرفه

خیلی سخت است که همه انتظار داشته باشند درکشان کنی بدون اینکه کسی درکت کند!!! و این تو هستی که کوتاه می آیی و می گویی: میفهمم، درکت می کنم ... اما ته دلت با خودت می گویی کاش تو هم کمی فقط کمی مرا درک می کردی و انقدر طلبکارانه حرف نمی زدی. اما افسوس و صد افسوس که این فقط یک واگویه با خود است ...

+ شرمنده بابت دیر تایید کردن نظرات ... خونه نبودم و به نت هم دسرسی نداشتم ... بازم شرمنده


مرگ خوب، مرگ بد ... مسأله اینست!

مرگ تنها واژه ایست که وقتی اتفاق می افتد، مات و مبهوتت می کند. نمی دانی باید چه کار کنی. نمی دانی باید چه عکس العملی داشته باشی. برخی مرگها که اتفاق می افتد به گریه ات می اندازد و برخی شان ... فقط خیره می شوی به یک نقطه. گریه ات نمی گیرد اما سنگینی عجیبی را روی قلبت حس می کنی. فقط می توانی بگویی خدایش رحمت کند.

+ عموی مادرم فوت کرده و ما هنوز به مادرم چیزی نگفته ایم. قرار است فردا صبح پدرم بگوید. گریه نمی کنم اما سنگینی عجیبی روی سینه ام حس می کنم. تنها حسی که نسبت به او دارم حس دلسوزی است. فقط همین.

+ شاید چند روزی نباشم.


زندگی در میان کتاب ها

چند روزیست که به یک کار فکر می کنم. کاری که هم مرتبط با رشته ام باشد و هم دوستش داشته باشم. این روزها به ویراستاری فکر می کنم. به کار در یک انتشاراتی. از آنجایی که عاشق کتابم، بیشتر از هر شغل دیگری می توانم از عهده اش بربیایم. حتی اگر درآمدش کم هم باشد باز به کار کردنش می ارزد. امروز با یکی از اساتیدم صحبت می کردم و از او آدرس یک انتشاراتی را پرسیدم. او هم خیلی زود آدرس و چند تا شماره تلفن داد و تشویقم کرد که حتما در این کار موفق می شوم. گفت البته باید پشتش را بگیری تا بتوانی برای کار در انتشاراتی موفق شوی. گفت اگر پیشنهادی داشتم حتما برای تو می گیرم. خیلی بهم امید داد. امیدوارم بتوانم این کار را بگیرم. تنها مشکلم این است که شهر ما انتشاراتی ندارد و باید برای کار تبریز بروم. استادم گفت از آنجایی که دختر محکم و خوبی هستی هر جایی که کار کنی موفق خواهی شد. دیگه انرژی مثبت بیشتر از این ؟؟؟

لطفا برایم دعا کنید تا موفق شوم برای کار :)


آیه ای از جنس خودِ خدا

« أَمَّن یُجیب » بخوان به گاه ترس و دلهره و آشوب؛ مثل آبی که جان تازه می بخشد بر ماهی دورافتاده از آب، معجزه می کند.

« أَمَّن یُجیب » بخوان به گاه دلتنگی و اضطراب؛ آرامشی از جنس آبی آسمان ها نصیبت می کند.

« أَمَّن یُجیب » بخوان به گاه تنهایی و بی کسی؛ یار و یاورت می شود خدای مهربانِ بی منت.

« أَمَّن یُجیب » بخوان اگر معجزه می خواهی.


عرفان شیطانی

چند وقت پیش داشتم لیست کانال های تلگرام را می دیدم که چشمم به یک کانالی افتاد که حس کنجکاویم را تحریک کرد. کانال نجات از حلقه. با خودم فکر کردم این حلقه چیه که برای نجات از آن کانال زده اند. سرکی توی کانال زدم و با عرفانی به نام عرفان حلقه آشنا شدم که خیلی هم مثل عرفانهای دینی و اسلامی نبود. عرفانی بود که شیطان در رأسش بود و همه چیز به آن ارتباط پیدا می کرد. رئیس این عرفان هم فردی است به اسم محمد علی طاهری که انگار سال 90 دستگیر شده است. همین طور که داشتم نوشته ها را می خواندم چشمم به اسم کتابی خورد که برایم آشنا بود " انسان و معرفت" نوشته محمد علی طاهری. حس می کردم این کتاب را جایی دیده ام. بعد از کلی فکر کردن یادم آمد که پارسال همسایه مادربزرگم یک کتابی به من داد تا بخوانم که به گفته خودش جزو کتابهای ممنوعه هم بوده. «انسان و معرفت». از آنجایی که نویسنده کتاب برایم ناآشنا بود گذاشتم تا سر فرصت بخوانمش که تا همین امروز هم فرصتش پیش نیامد. حالا از وقتی که اسم این کتاب را در آن کانال دیده ام همش از خودم می پرسم آن زن در من چه دیده بود که پیشنهاد خواندن آن کتاب را به من داد؟؟؟؟


+ این هم لینک کانال نجات از حلقه nejatazhalgheh@

   اینم سایتش www.nejatazhalgheh.ir


Designed By Erfan Powered by Bayan