یک فنجان چای تلخ مهمان من

یک دلِ پُر دَرد دارم و یک جانِ پُر زَهر


شب های من

شب بود و من بودم و یک لیوان قهوه گرم و هوایی خنک و آسمانی پر ستاره و هجوم کلمات برای نوشته شدن ...

دیشب بی خوابی به سرم زده بود. برای خودم قهوه دم کردم و توی ایوون روی صندلی سبز رنگم نشستم. هوا فوق العاده عالی بود طوری که هوس راه رفتن در این شب تاریک و آروم رو به دلم می انداخت. قدم زدن توی خیابونها و کوچه پس کوچه های شهر. فارغ از همه دغدغه های روزمره، آواز خون و رقصان از زیر درختان بید رد بشم و زندگی رو ازشون هدیه بگیرم. روی جدول خیابونا راه برم و بلند بلند حرف بزنم و بخندم. از ته دل. اونوقت سرمو بلند کنم و خیره به آسمون پرستاره کنم و بگم: "خدااااااا ... ممنون به خاطر فرصتی که بهم دادی ... حداقل یک بار توستم به دلخواه خودم باشم ..." و بعد تموم آرامش شب رو جرعه جرعه توی وجودم خالی کنم.

+ یه جور خالی کردن خودم از کلماتی بود که هجوم آورده بودن برای نوشته شدن ... هر چند اون چیزی نبودند که باید نوشته می شدند ولی خب از هیچی که بهتره :))

+ فرصتا رو از دست ندین ... اونقدر عمر نمی کنیم که به همه آرزوهامون برسیم ... تو لحظه زندگی کنین و خودتون باشین ... حداقل یه روزتونو برای خودتون باشین و به دلخواه خودتون زندگی کنین :)


Nice Guy



وکیل آه (آقای عینکی): چند ماه پیش یه مستند حیوانات تو تلویزیون دیدم که یه شغال بزرگ، دُم یه گرگ صحرایی کوچیک رو در حالیکه داشت دنبالش می کرد، گاز گرفته بود و می رفت. گرگ هم برای اینکه گیر نیفته و خورده نشه با درموندگی تموم به سمت دره می رفت. با خودش می گفت اگه نمی خوای دمم رو ول کنی اونوقت هر دومون با هم از دره میفتیم و می میریم ... با اینکه نتونستم بخاطر قرار کاری مستند رو تا آخر ببینم، همیشه از خودم می پرسم که آخرش چه اتفاقی برای شغال و گرگ افتاد؟ با خودم می گم اگه شغال عاقل باشه اونوقت دمی رو که گاز گرفته ول می کنه و میره و اگه احمق باشه اونوقت هر دوشون از دره میفتن پایین. به نظرت آخرش شغال کدوم راه رو انتخاب می کنه؟
کانگ مارو: بنظرم اون آدمی که دارید بهش فکر می کنید احمق تر و بی مبالات تر و ابله تر از شما باشه ... مشتری.
وکیل آه: حتی اگه اون حیوون در نظر بگیریم، حتما از مردن وحشت داره، اما اگه بدونه به محض اینکه پاش به دره برسه اونوقت می میره، به نظرت حاضر نمی شه نظرش رو عوض کنه؟
کانگ مارو: نه، احتمالا نمی کنه ... احتمالا به اون گرگ می گفت که مایه آرامش خیاله که هر دومون با هم می تونیم بمیریم. حالا دیگه به لطف تو، مجبور نیستم تنهایی بمیرم.
NICE GUY/2012/EPISOD 5

پی نوشت : موج سریال های کره ای با یانگوم به خانه های ما اومد و با جومونگ به اوج خودش رسید. بی شک همه ما و شاید بهتر باشه بگم اکثریت ما سریالهای کره ای که از تلویزیون پخش شدند رو دیدیم و به بعضی هاشون خاطره داریم اما این ها فقط سریال های تاریخیشون هستن. سریالهای امیروزی ترشون به مراتب بهتر از اونا هستن. البته اینم سلیقه ای هست. شاید بعضی هاتون میونه ای با سریالهای کره ای نداشته باشین اما من بهتون پیشنهاد می کنم که سریال Nice Guy رو از دست ندین. سریالی که تا پایانش تو رو با خودش درگیر می کنه. اگر وقت کنم حتما در مورد سریال چند سطری خواهم نوشت.

شکست هایت را پذیرا باش ... خدا در کنار توست

زندگی بازی های زیادی دارد. گاهی این بازی ها خوشایندند و گاهی ... . یک سیب هزار چرخ می خورد تا به زمین برسد؛ توی این چرخ خوردن ها، ممکن است هزار اتفاق خوب و بد بیفتد. خوب ها زندگیت را عوض می کند و بدها ... بدها تجربه می شود برایت تا دوباره دست روی زانویت بگذاری و با یک یا علی، کارت را از سر بگیری. و آنجاست که صدای آرام قدم های خداوند را می توانی بشنوی و چقدر از شنیدن این صدا سرمست می شوی. پس شکست هایت را با آغوش باز پذیرا باش و مطمئن باش که خدایی که آن بالاست، خودش را به تو نشان خواهد داد.


+ بعد از حدود یک ماه غیبت، دوباره برگشتم. این غیبت یک ماهه یک چیز را به من ثابت کرد و آن این که، آن قدرها هم که فکر می کردم، نویسنده خوبی نیستم ... و کسی در دنیای وبلاگ نویسی منتظر نوشته های گه گاه من نیست ... به تلاشم ادامه میدم ...


توقع بیجا مانع زندگیست!!!

گاهی وقت ها سطحِ توقعِ ما آدم ها زیاده از حد بالا می رود؛ طوری که کاری را که خودمان انجامش نمی دهیم، از دیگران انتظار داریم. و اگر توقعمان جوابی نداشته باشد (یعنی کسی به توقعمان توجه نشان ندهد ) انگ بی معرفتی و بی وفایی را به او می چسبانیم. از دوستمان خبر نمی گیریم آنوقت انتظار داریم او احوال ما را بپرسد و اگر نپرسد کلی شکایت کرده و آخر سر هم قهر می کنیم. خب شاید دوستمان مشغله اش زیاد است و فرصت سر خاراندن هم ندارد. بهتر است در زندگیمان به بقیه احترام بگذاریم و قبول کنیم که هر کسی مشکلات مربوط به خودش را دارد و قرار نیست که دم به دقیقه احوالات ما را بپرسد.

پی نوشت: چند روزیه که به خاطر همین مسئله تصمیم به حذف تلگرامم گرفته ام اما به دلیل چند تا از دوستان خوبم دو دل مانده ام :(



به زور و پارتی بازی و من بمیرم تو بمیری، شده 5% درصد

چند روزیست که دارم به این موضوع فکر می کنم که چند درصد از زندگیم به دل خودم بوده؟ چقدر برای خودم زندگی کرده ام؟ چقدر حرف مردم برایم اهمیت داشته و این جمله را تکرار کرده ام که " مردم چی گن "؟ راستش به نتیجه ای نرسیدم. یعنی توی این بیست و هشت سال عمری که داشتم به زور و پارتی بازی شاید به 5% برسد. و من چقدر در این مدت لذت زندگی کردن را از دست داده ام. چقدر از خود واقعیم دور بوده ام. و چقدر کسل کننده بوده ام برای خودم. وقتی نتوانی آنطور که می خواهی باشی، یعنی فقط یک مُرده متحرک بوده ای. یعنی می شود بقیه عمر را ( اگر عمری باقی باشد ان شاءالله ) دنبال خوشبختیی بود که زنده ات کند و دلخواهت باشد؟؟؟

+ شما چقدر از زندگیتان را برای خودتان زندگی کرده اید؟ اصلا برای خودتان بوده اید یا نه؟

+ حتما روزی در یک پست جداگانه در مورد "زندگیم برای دیگران" خواهم نوشت.


آخرین روزهای زمستان

 برف در روزهای پایانی سال

صبح که بیدار شدم با این صحنه ها مواجه شدم. در طول زمستان شاید فقط دو بار برف بارید شهرمون، اونم خیلی کم. امروز ولی شدید داره می باره. برای عید باید چکمه هامو دربیارم :)


Foto by: Mi & My Sister


بالاخره چاپ شد: زندگی سردِ سرد

بالاخره بعد از مدتی انتظارم به سر آمد و یادداشتی را که برای مجله محبوبم " همشهری جوان " فرستاده بودم، این شماره چاپ شد. کلی ذوق زده شدم چون این اولین مطلب چاپ شده من هست. امیدوارم بتونم همین مسیر را ادامه بدهم و به آرزوی دیرینه ام برسم :)
+ یادداشت را در ادامه مطلب بخوانید.


بن بست اسفند ماهی

انگار قرار نیست من از گذشته نه چندان درخشانم عبرت بگیرم. وقتی از جایی رد می شوی و پایت به سنگی، چاله ای، آجری و ... گیر می کند و زمین می خوری، دفعه دیگر که گذرت از آن مسیر افتاد بیشتر دقت می کنی تا این بار زمین نخوری. اما من انگار شرطی شده ام که اگر گاه گداری مسیرم از مسیر قبلی گذشت باز هم پایم به آن ستگ یا تگه آجر بخورد یا باز توی همان چاله بیفتم.

حالم خوب نیست. از زمین و زمان گله دارم. از این حسم متنفرم. انگار اسفند ماه اصلا برایم آمد ندارد ... اَه ...


دختر بد

من خیلی دختر بدیم که دارم دعا می کنم فردا پدر بزرگ و مادربزرگم از تبریز پا نشن بیان خونه ما؟؟؟ عاشق پدربزرگمم اما مادربزرگم ....


کوفیان ، بی وفای همیشه

ـ من هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی کنم، که تکلیف خود را از حسین می پرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت می خواهم. و من ... حسین را برای دنیای خویش نمی خواهم، که دنیای خود را برای حسین می خواهم. آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟

نامیرا / صادق کامیار



برای آووکادو، درختی که اعتراف می کند :)

نوشتن در مورد آدم های بزرگ همیشه سخت است. نوشتن در مورد کسانی که ندیدیشان و آشناییت با آنها فقط از طریق نوشته هایشان هست سخت تر. اصلا نوشتن در مورد آدم های دلنشین خیلی سخته. کسانی که فقط می خوانمشان. آووکادو یکی از همان آدم های دلنشین مجازیست که این روزها تولد وبلاگش هست. راستش هیچوقت اسم آووکادو را نشنیده بودم چه برسد به اینکه بدانم این اسم عجیب و غریب، یک نوع میوه است. میوه ای که می گویند تلخ است. اینکه چرا جناب آووکادو اسم یک میوه تلخ را برای خودش انتخاب کرده جای بسی سوال است. کسی که نوشته هایش می گوید صاحبش آدم تلخی نیست. می گوید صاحب من تمام زیبایی ها را می بیند و از آنها می نویسد، حتی اگر این زیبایی ها او را ترک کنند هم باز از آنها می نویسد و یاد می کند. می گوید صاحبش عاشق است، عاشق تمام افراد دور و برش، عاشقی که هیچگاه زبان به تلخی باز نمی کند. می گوید صاحبش نکته بین است و هر چیز خوب و خواندنی و دیدنی را با دوستانش به اشتراک می گذارد. می گوید زندگی زیباست و در دستان پر مهر کسانی قرار دارد که سادگیشان زیبایی آنهاست.

آووکادو را در بین کامنتهای مترسک عزیز دیدم. به دلیل اسم عجیبش وارد وبلاگش شدم و فکر می کنم اولین مطلبی که از ایشان خواندم مربوط به تصحیح ورقه های دانشجویانش بود که دانشجویی برگه ای خالی با یک بند توضیح تحویل داده بود :) شروع کردم بقیه پستهایش را خواندن. و از تک تک سطرهای پست ها لذت بردم. می گویند " هر چه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند " این حکایت وبلاگ آووکادو می باشد.

من نویسنده خوبی نیستم و فکر هم نمی کنم که روزی به زیبایی شماها بنویسم. این اولین نوشته من در مورد آدمهای بزرگ وبلاگی بود و امیدوارم که آخرینش نباشد :)

و در آخر به قول مترسک الدوله : این روزها همه آووکادو را می خوانند شما چطور؟

وبلاگتون پا بر جا و قلمتون استوار

+ راستی جناب آووکادو به اون دانشجوتون چند نمره دادین؟ :))


:|

به صورت خودجوش خط ویلاگم عوض شد :| جلل الخالق :|

قدر سلامتیتان را بدانید عزیزانم :)

هر وقت خواستین کسی را نفرین کنین بگین : الهی که کتفت خشک بشه :( :|

البته نمی دونم معادل فارسیش کتف میشه یا نه. ما تو ترکی می گیم " کورَک " . دوستان آذری زبان لطفا یاری بفرمایید :)) چند روزه این " کورَکم " بد جور خشک شده که نه می تونم بشینم نه می تونم بایستم و نه کاری انجام بدم. لامصب بد جور اذیت می کنه :((( دیشب مادر محترم و عزیزتر از جانم روغن زیتون مالید و پشت بندش هم یه آجر داریم که همیشه رو بخاریه، اونو گذاشت رو کتف (کورَکم) و با یه شال بست. یعنی شما گوژپشت شهر نتردام رو دیدین انگار منو دیدین :))) فقط توجه داشته باشین که از لحاظ قیافه نگفتم فقط گوژ منظورم بود :)) وگرنه من بسیار هم زیبا هستم (شکلک از خود راضی). خلاصه که اگه خواستین کسی رو که خیلی اذیتتون کرده نفرین کنین بگین : " الهی که کتفت (کورَکت) خشک بشه "


اوقات خوش آن است که با دوست به سر شد

: من یه دوستی دارم که باید ببینمش، رفت و آمد باهاش داشته باشم، شما با این مورد مشکلی ندارین؟

ــ والا من زیاد با این موارد که این همسایه مون، دوستمه، خالمه، آشناس ... میونه خوبی ندارم

: پس تموم شده بدونینش ... منو شما با هم کنار نمیایم

این را امروز دوستم برایم تعریف کرد. می گفت کسی که بخواد من را از تو جدا کند همان بهتر که برود پی کارش. چقدر این حرفش به دلم نشست. باورم نمی شد که او خواستگارش را فقط به این دلیل رد کرده است. راستش را بخواهید یک حس غرور بهم دست داد. حس این که مهم هستم. دوستی ما دی ماه امسال شد دو ساله. ولی آنقدر عمیق هست که هر چیزی بخواهیم بخریم حتما با هم هماهنگ می کنیم تا با هم برای خرید برویم یا حتی یه گشتی بزنیم و حال و هوایمان عوض شود. این دوستی ها ارزشش بالاتر از این حرفهاست. برای این دوستی باید جان داد.


نیاز

یک چند روزیست که نماز صبح هایم قضا میشود. بقیه نمازهایم هم چنگی به دل نمی زنند. به دل خودم که نمی نشیند. حتما خدا هم می گوید بدرد عمه ات می خورد نمازی که خواندی :( حس می کنم از خدا دور شدم :( چی کار کنم؟

+ عنوان کم آوردم دیگه ... بی ربط، با ربط یه چی می زنم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan